انشا به روش جانشبن سازی
موضوع: مهندس پاکیزگی
من آن کسی هستم که اگر چه از جایگاه نداشته ام میان مردم خسته و دل شکسته ام اما لذت زندگی کردن را بیش از همه تجربه خواهم کرد.
من هر صبح سحرخیز تر از چشمان پر از ناز خورشید بیدار می شوم و برگ های نارنجی پاییز را که روزی به رنگ بیشه زارها بوده اند و لطافتی چون ابریشم های خالص زرباف را داشتند با آرامی با جاروی بزرگم با نوازش از سر راه بر می دارم تا مبادا قدم های استوار مردی خشن یا کفش های صدادار یا کودک همین زندگی چند روزه شان را نیز از آنها بگیرد.
چه کنم؛ دیدن جاده ای بی انتها با برگ های خشک شده افتاده بر روی زمین اندیشه ام را تا بی نهایت می برد.
من کسی هستم که در زمستان برف های جلوی خانه هارا پارو میکنم. برف هارا پارو میکنم و با خودم می گویم بگذار آنها را کنار بزنم؛ شاید بچه ای بیاید و با آنها بازی کند و برف اذیت شود از اینکه در دستان کسی فشرده شود.
پارویشان می کنم تا ماشین ها از رویشان رد نشوند و گل و لاییشان نکنند چون آنوقت دیگر برف سپیدی اش را از دست می دهد و کثیف خواهد شد.
دانه های برف هر کدام مانند اعضای خانواده ای شبیه هم هستند اما در آخر متفاوت از یکدیگرند.هرکدام حرفی برای گفتن دارند.
من همانم که هنگامی که جارو در دست در خیابان ها رد می شود با نگاه های پر معنایی رو به رو می شود و سراسر قلبش را غصه و اندوه فرا می گیرد.
مردم نمی دانند اما من از همه شان خوشبخترم. چون شاید قطعه ای پنیر و تکه نانی خشکیده داشته باشم و یا شاید با لیوانی شیشه ای که لبه اش پریده هر روز چای کهنه و پر رنگی را بنوشم اما لذت دیدن و درک کردن طبیعت را دارم.
من بارها و بارها زنده شدن را پس از مرگ می بینم؛ می بینم که بهار چگونه پس از سرمای زمستان دوباره نفس می گیرد.
من آن کسی هستم که شکوفه گیلاس را می بینم که به آرامی برف را از روی سر خود کنار زده و باز می شود.
من کسی هستم که مشامم عطر بهار را زودتر احساس خواهد کرد.
همان کسی هستم که اولین دوست خورشید به حساب می آید. من با عشق زودتر از همه به استقبال بهار کوچه ها و محله هارا برای آمدنش پاک می کنم و فرش قرمزی برایش از رز های سرخ می اندازم و زبانم نوبرانه هارا سریعتر می چشد.
من همان کسی هستم که ترک های دستانم چون کوه های بزرگ سهمگین است و انگار بر روی پیشانی ام خطوط پس از زلزله نقش بسته؛ چشمانم چون دریایی است که خشکسالی به آن گذاشته شده باشد و با چهره ای استخوانی من همانم که عشق را از طبیعت آموخت.آری, من رفتگرم, رفتگری که برای رفوی هر یک از ناکامی های کوچه و محله مهندسی خاصی را در پیش گرفته است.
من رفتگرم و با افتخار می گویم نارنجی پوشی خسته و با عشق بی پایان هستم. من مهندسی ناپاکی و آلودگی را از طبیعت آموختم و با ذره ذره احساساتم همه را دوست خواهم داشت تا بی نهایت...