موضوع انشا: یک شب بارونی

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

برای گردش علمی با دوستانم ب یک جنگل بزرگ رفتیم تو اونجا بود ک چند درخت عجیب و غریب و یک پرت گاه بزرگ توجه منو رو ب خودش جلب کرد و بدون درنگ و خبر دادن ب بچه ها ازشون دور شدم و ب سمت اون چند درخت دویدم چیز جالبی بود نور افتاب و برگ های رنگی رنگیه اون درخت ترکیب جالبی و ب وجود اورده بود رفتم جلو و جلو تر از درخت بالا رفتم وای خدای من چ قدر اینجا خوشگله اصلا باورم نمی شد ک ی رودخونه بزرگ پر از ماهی و کلی گل خوشگل اطرافشو رو پیدا کرده باشم با خوشحالی از درخت پریدم پایین و ب سمت رود خونه دویدم بدون معطلی دستم رو داخل آب سرد رود خونه کردمو کمی ازش خوردم شده بودم مثل بچه های دوساله سعی داشتم ماهی هارو بگیرم باهاشون بازی می کنم از اون طرف ب اون طرف دیگ می پریدمو صدای قهقه هام اونجارو پر کرده بود ک با صدای رعدو برق و باریدن بارون شدیدی ب خودم امدم وای خدای من من فراموش کردم ب بچه ها بگم و الان شبه و اونا هم رفتن باد سردی امد و چون تمام لباس هام خیس بود دندون هام شروع ب لرزیدن کردن از رود خونه در امدمو ب سمت جلو دویدم نمی دونستم کجا مو ب کجا قراره برم فقط گریه می کردمو می دویدم وای خدایا چرا انقدر صدای گرگ میاد دیگ از نفس افتاده بودم خیلی هوا سرد بود تمام بدنم سر شده بود و بارون شدیدی هم میومد ک از بی حالی وایستادمو با گریه گفتم کممممک کمممک یکی کمکم کنه صدام تو کل جنگ می پیچید اما دریغ از یک جواب خیلی وضعیته بدی بود ک باز صدای گرگ رعشه ب تنم انداخت و بدون معطل کردن باز هم شروع ب دویدن کردم انقدر دویدم ک حس کردم نوری رو می بینم و با دیدن نور جون تازه ای گرفتم و ب پاهام سرعت بیشتر دادم و فقط ب جلو نگاه می کردم ک چون زمین خیس بود پام لیز خوردو اخ بلندی کشیدم با حس کردن مایع گرمی رو پیشونیم فهمیدم سرم شکسته اما بازم بلند شدمو دویدم خون تمام لباسمو پر کرده بود ولی ب اون چراغ نزدیک تر شده بودم و خونه ای رو می دیدم اما دیگ توان نفس کشیدنم نداشتم پام گزگز می کرد و نمی تونستم نفس بکشم با تمام جونی ک تو تنم مونده بود داد کشیدم کمکککک و چشمام سیاهی رفتو دیگ چیزی نفهمیدم ! با احساس سردرد شدیدی بیدار شدم و یک پیر زن با نمک رو بالا سرم دیدم ک گفت مادرجان حالت خوبه دخترم خیلی بی حال و بی رمق بودم و بدجور سرما خورده بودم اما با بی حالیه تموم نخواستم اون پیرزنو ناراحت کنم و لبخندی زدمو گفتم بعله بهترم پیر زن خندیدو گونمو بوسید گفت مادر جان پاشو صبحانه بخور چشمی گفتمو بلند شدم ابی ب دستو صورتم زدمو ب سر سفره نشستم بعد از خوردن صبحانه تشکری کردمو از پیر زن اجازه خواستم ک با تلفنشون تماسی بگیرم و اون هم اجازه داد و من هم ب یکی از بچه ها زنگ زدمو بعد از پرسیدن ادرس از پیر زن ادرسو دادمو تلفنو قط کردم بعد 1ساعتو نیم بچه ها امدن از پیرزن تشکری کردمو رووی گونشو بوسیدمو سوار ماشین شدمو راه افتادیم و توی ماشین همه چیز رو برای بچه ها تعریف کردم.

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir