داستان تخیلی
از بچگی عاشق درس و مدرسه بودم. اما به خاطر وضع مالی پدرم نه من نه خواهر و برادرام نتونستیم درس بخونیم. همه از کودکی فقط کار کردیم. اما به جایی نرسیدیم. پدرم معتاد بود اون مارو رها کرد و رفت و برنگشت. البته چه بهتر که برنگشت چون شاید مارو بیچاره تر از اینی که هستیم میکرد. مادرم از غصه قلبش گرفت و مرد. مادرم فرشته بود. طفلکی خوشی ندید. احساس می کنم تو چهارده سالگی پیر شدم. دوس داشتم تو خانواده ای بودم که وضعشون خوب بود و منم با هم سن و سالای خودم به مدرسه می رفتم. هر روز میرم جلوی مدرسه به بچه هایی که از مدرسه تعطیل میشن نگاه می کنم خیلی خوشحالن چون امید دارن چون خونواده ای دارن که منتظرشونه. چون دارن یاد میگیرن که زندگی کنند. اما من فقط بلدم اسم خودمو بنویسم (رویا) رویایی که رویای درس خوندن داره شاید این حداقل آرزوی من باشه که خیلی ها قدرشو نمی دونن. شده کار هر روزم دیدن همه دخترایی که از مدرسه تعطیل میشن. اونا آینده دارن باید خوشحال باشن ولی دختر پسرای مثل ما ؛مثل منه رویا حتی کوچکترین رویاهاشونم برآورده نمیشه.