موضوع انشا: مهربانی را دریابیم؛شاید فرصت ها تکرار نشوند
آن روز درخیابان سوزناک و تاریک شهر که هر روز از آن عبور میکردم و به اداره می رفتم قدم گذاشتم و مانند هر روز به راهم که آن را از حفظ بودم ادامه دادم وپیرمردی را که هر روز با صندلی چوبی اش به آنجا می امد را ندیدم ؛ بی خیال به راهم ادامه دادم و به خانه رفتم.
به کارهایی که در امروز انجام داده بودم فکر کردم به خوبی و مهربانی که آیا اصلا در این روز کاری کرده ام؟!..
تا بتوانم مهر وجودم را با مردم به اشتراک بگذارم؟!..[enshay.blog.ir]
این مسئله من را کاملاً درگیر خود کرده بود ... با خود گفتم چرا هر روز پیرمرد را ک روی صندلی چوبی اش نشسته و در هوای سوزناک شب با دست های چروکینش سعی در جمع کردن لقمه نانی است کمکی نکرده ام؟!..
چرا فقط ب اداره رفته و بازگشته ام بدون مهر؟!
در این فکر بودم ک صبح وقتی به اداره می روم نزد پیرمرد بروم برای کمک و نشان دهم ک مهری در دل تمام انساها هست ولی اکثرشان استفاده از آن را نمی دانند!...[enshay.blog.ir]
غرق در این مسئله بودم که متوجه گذر زمان نشدم و ب خواب رفتم ..
آماده و خوشحال با شاخه گلی که برای پیرمرد گرفته بودم ب راه همیشگی ام ادامه دادم، اما وقتی رسیدم باز هم پیرمرد شهر را ندیدم:(
به اداره رفتم و درتمام ساعت کاری به فکر پیرمرد بودم ..
وقتی ساعت کاری تمام شد با عجله با شاخه گل پژمرده به سمت خیابان شهر رفتم و هر چه نزدیک تر میشدم بیشتر متوجه نبود پیرمرد میشدم،اما صندلی چوبی اش آنجا بود.
حال،سالهاست که روی این صندلی چوبی پیرمرد در کنار خیابان سوزناک شهر نشسته ام بر تمام این انسانهایی که مهربانی شان را فراموش کرده اند نگاه می کنم :/..[enshay.blog.ir]
کاش..ای کاش فقط یک روز زودتر فکر میکردم ..
مهر وجودت را پیدا کن ؛ ودر هر فرصتی از آن استفاده کن ، زیرا ک فرصت ها ، فرصت نمیدهند:)...