موضوع انشا: عروشک پارچه ای
عروسک پارچه ای با چشمان دکمه ای اش به من زل زده بود.نگاه های او برای من بیار معنادار بود و من را یاد مخاصرات روز های قبل خود می انداخت.یاد نگاه های پدربزرگم پشت شیشه های آی سی یو,یاد نگاه های کودکان سومالی که آب می خواستند,یا نگاه های آن پسر بچه ی پولدار به آن پسر بچه ی فقیر,یاد نگاه های آن پیرمرد فقیر که از روی ناتوانی به دخترش محتاج بود که خود دختر نیز به دست مردم محتاج بود و سرش از شرمندگی همیشه پایین بود.نگاه های عروسک یک دنیا سخن با خود داشت.نگاه هایی که از فراق,جدایی و زندگی سخن می گفت.رگه هایی از بی فرهنگی نیز در نگاه هایش به چشم می خورد.از فراق و جدایی او از خانواده اش سخن می گفت.او سی سال پیش وقتی که از قفسه اسباب بازی های دخترانه به قفسه اسباب بازی های پسرانه رفت و به من فروخته شده بود,از خانواده اش به دور افتاد.از زندگی سخت او بر روی قفسه ی کتاب های من و رقابت او با آدم آهنی من سخن می گفت.در لحظه ای نوع نگاه هایش تغییر کرد.نگاه هایش تبدیل به نگاهی پر از غم گردید.نگاهی پر از درد.نگاهی خشک ولی مرطوب ,پر از اشک.اشک هایی از جنس آیینه.مرا یاد نگاه های گهر بار شده ی پدر بزرگم با اشک هایش می انداخت که خود را پس از عمل بر روی تختی خشک و در بیمارستانی دلگیر به دور از مردم می دید.عروسک پارچه ای نیز خود را در این دنیا مانند پدربزرگم دور از مردم می دید.می خواست از روی قفسه بلند شود.می خواست گریه کند و پرواز کند و آدم شود.مرا یاد نگاه های کودکان سومالی که لب هایشان خشک شده بود و آب می خواستند,می انداخت. او نیز آب می خواست تا لب هایش مرطوب شده و گشوده کردد و بتواند حرف بزند.آری انسان شدن آرزوی او بود.ولی او نگاه های آن پسر بچه ی پولدار به آن پسر بچه ی فقیر را ندیده بود.او خباثت های انسان ها را ندیده بود.او این ها را نمی دانست چون هنوز پاک بود و وارد دنیای انسان ها نشده بود.او در دنیای عروسک ها به سر می برد و انسان ها را نمی شناخت.یاد آن پیر مرد گرسنه محتاج به دست دخترش که نمی خواست در این دنیا باشد.یک روز او را به خیابان بردم تا ما انسان ها را ببیند.وفتی فقط سه نفر را دید,او نیز نمی خواست در این دنیا باشد و می خواست همین الآن زیر چرخ ماشین برود و له شود.نگاه های او از بی فرهنگی ما انسان ها نیز سخن می گفت که با قدرت خود جهان مان را نابود می کنیم.ما که یکدیگر را آزار می دهیم.او می خواست با فرهنگ باشد.روزی صدایش را می شنیدم که چشمانش با من حرف می زد.او به من گفت:((این انسان ها چقدر بی فرهنگ هستند!!))به او گفتم:((تو بی فرهنگ هستی!!))با لحن اعتراض به من گفت:((چرا به من می گویی بی فرهنگ؟من که یک عروسک بیشتر نیستم.))به او گفتم:((آخر می دانی دنیای ما , دنیای انعکاس است.هر کاری بکنی,به خودت باز می گردد.در دنیای انسان ها,زندگی انعکاس دارد.))او حرف هایم را جدّی نگرفت.دو ساعت بعد ما مهمان داشتیم.یک بچّه ی شیطان به خانه ی ما آمد و از قضا همین عروسک را برداشت و یکی از چشمانش را کند.عروسک دلش شکست.حالا نگاه هایش همیشه به پایین بود.نمیتوانست بالا را نگاه کند.اکنون نگاه هایش مرا یاد آن دختر پیرمرد می انداخت که همیشه سرش از شرم پایین بود و محتاج این دنیا و مردم شده بود. عروسک حالا تبدیل به هیولایی شده بود. او را به سر جایش برگرداندم و روی قفسه گذاشتم.او گفت:((من این دنیا را نمی خواهم.))دنیا هم او را نخواست و همان لحظه قفسه افتاد و زیر بار کتاب ها.