موضوع انشا: سنگ صبور
خود را در آغوش گرمت می فشارم و جهان کوچکم را در میان بازوانت جای می دهم و امیدی به زندگی پیدا میکنم و غم های جهان را مانند فردی که آلزایمر دارد فراموش میکنم. زندگی را با تو میخواهم همانطور که تو را سفت در بغل خود جای داده ام. با صدایی آرام نام مقدست را بر زبان می آورم به طوری که لاله های گوشت به وجد می آید. صورتم را در گردنت میگذارم و لب هایم را به گوشت نزدیک میکنم. ولی ولی سکوت اختیار میکنم دلم پر از غم و اندوه است نمی دانم چه بگویم. خیلی حرف های ناگفته دارم ولی نمی دانم چه بگویم بغض بزرگی راه گلویم را تنگ کرده بود. پرده ای اشک بر روی چشمانم پدیدار شد.و سیل اشک روی گونه هایم جاری شد و اشک هایم بی صدا روی پیراهنت،که بوی عطر مورد علاقه ی من را می دهد که ریه هایم را با طراوتش پر کرد. و پیراهنت به آرامی قطره ها را به آغوش می کشد. من این متن را هر روز در ذهن خود مرور میکنم و دوباره برای خود تکرار میکنم. ای وجودم؛ای کسی که تو را تا حد مرگ میپرستم ای همه جان و جهانم دلم بیمار دستانت است. گرمای وجودت را به سلول های بدنم تزریق کن تا از این بیماری رها شوم و شفا یابم.
...دوستت دارم"مادر"...
موضوع انشا: سنگ صبور
غروب بود،پاییز تازه قدم بر این صفحه از زندگی ام گذاشته بود ؛ عجیب بود...گویا همه چیز رنگ دیگری داشت؛آمدنش را میتوانم به نهادن عینکی بر چشمانم تشبیه کنم.عینکی که زندگی را آتشین میبیند،وقتی آنرا بردیدگانم گذاشتم،همه چیز راهمانند
گداخته هایی از آتش می دیدم.
درختانی را دیدم که گویا میوه آتشین دارند،زرد...نارنجی...گویا آن عینک جدا ازرنگهای آتشین چیزی نمی بیند.
جای جایِ زندگی را مجنون می دید؛ همه چیز دلگیر بود.ازکوچه باغ تکیده کودکی ام گرفته،تا غروب آتشین ساحل...
کاش می شد بدانم آن لیلی که بوده که این چنین همه رامجنون خودش کرده؟!..چنانکه گویا از ادامه زندگی صرف نظر کرده اند؛شاخه های خشکیده...خش خش برگها...غروب غم انگیز ساحل...همه وهمه خبر از وجود لیلایی زیباروی می دادند که دل از آنها ربوده بود...چه میکشید عینک که اینهمه غم را بردیدگانش به دوش می کشید؟!...
عینک را از چشمانم برداشتم،به آن خیره شدم تا بردباری رادر وجودش بیابم،دستم لرزید؛عینک ازدستم افتاد...وآن سنگ صبور،شکسته شد...