موضوع انشا: کودکان کار
با الهام از حادثه این روزهای فضای مجازی، انداختن کودک کار در زباله،
یک صبح سرد ...
با سردی و سوز هوا مانند روز های قبل از خواب بیدار شد . از خوابی سرد و بی لذت. دیشب از شدّت سرما به سختی خوابیده بود.
صدای چرخ خیاطی مادرش به گوش می رسید ، گویا کل دیشب را نخوابیده بود . مادری خسته ، که از بیماری نیز رنج میبرد .
چشمانش را که کامل باز کرد ،سقف نم زدهٔ اتاق به چشمش خورد ، دوباره چشمانش را بست ! فکر کرد ، فکر کرد و فکر کرد ...
از جایش بلند شد و به سمت مادرش رفت .او را بوسید و از او خواست که کمی استراحت کند .مادرش پسرک را در آغوش گرفت و گفت :« خسته نیستم عزیزم!»
چرخ دستی اش را که در کوچه به میلهای آهنی قفل کرده بود ، برداشت و به سمت خیابان روانه شد.
مثل هر روز ،کودکان و نوجوانانی را میدید که با سر خوشی همراه پدر یا مادرشان و یا با دوستان به سمت مدرسه میرفتند.
با خودش فکر کرد که « اگر امسال را به خوبی کار کند ،شاید بتواند سال بعد برای ادامه تحصیلش به مدرسه برود . شاید بتواند هزینه درمان مادرش را جور کند ، شاید بتواند هزینه تعمیر چراغ نفتیشان را تأمین کند ، شاید سقف نم زده اتاق کوچکشان را تعمیرکند .
شاید ، شاید وهزاران شاید دیگر ...
اولین سطل زباله را که دید به سمت آن روانه شد تا درونش را برای پیدا کردن کارتن ، بطری ، کاغذ باطله و... جستوجو کند . تا بشود اولین روزی اش برای کسب درآمدی بهتر .
به داخل سطل زباله خم شد ، درحال جستوجو بود که ناگهان با لمس دستانی و سپس صدای قهقهای رو به رو شد !
تا برگردد و بفهمد که چه شده ،خود را درون سطل پر از زباله و پوشیده از برف ، دید !
صدای قهقهه دو و برش را گرفته بود . پسرک حیران مانده بود ، نمیدانست چه کند یا چه بگوید . از همه بدتر روبهرویش مردی را دید که با گوشیاش در حال فیلم گرفتن از این صحنه بود .سرش را پایین گرفت تا چهرهاش را زیر شالگردن پارهاش پنهان کند .
با هزار سختی و تلاش از داخل آن سطل بیرون آمد ، بدون هیچ حرکت اضافه و حرفی به سمت خانه روانه شد .
در طی مسیر برگشت به خانه ، اشک های چشمانش صورت یخ زده اش را گرم میکردند .
به خانه رسید وهقهق کنان به سمت مادرش دوید ...
نویسنده: فاطمه مرادی
دبیرستان نمونه دولتی صدیقهکبریٰ(س)،ناحیه دو قزوین
دبیر: سهیلا معدن پور
موضوع انشا: کودکان کار
بعضی از کودکان با نگاه کردن به کارتون میخابند اما بعضی دیگر از شدت خستگی و کار روی کارتن میخابند
همه ی ما با این کودکان اشنایی داریم کودکانی که بجای بازی در خیابان ها و تحصیل در مدرسه ها مشغول کار در خیابان ها هستند کودکانی که حق تحصیل و زندگی دارند اما به دلیل فقر مالی مجبور به کار هستند
روزی شخصی حرفی زد که بسیار قلبم به درد آمد
او گفت روزی به دلیل مشکلات زیاد کاری حال مساعدی نداشتم پشت چراغ قرمز کودکی نزدیک ماشین من شد و از من خواست که از او گل بخرم به اون گفتم که من گل نمیخواهم و برود اما کودک مجدد اسرار کرد که نتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم و فریاد کشیدم مگر نمیشنوی میگم گل نمیخام
در این حین کودک با چشمان اشکی به من نگاه کرد و گفت اقا تروخدا داد نزن
بابای منم مثل شما عصبانی بود هفته پیش سکته کرد و مارو تنها گذاشت
او میگفت که دگرگون شدم وقتی که آن کودک آن حرف هارا زد و بسیار از کار خودم پشیمان شدم
روزهایمان ارام است اما هرگز به اطراف خود نگاه نمیکنیم که ببینیم آیا حال هم وطنانمانم ارام است
پس کجا هستند انهایی که شعار میدادند بنی آدم اعضای یکدیگر اند.