موضوع انشا: هدف من برای آینده
خداوند گر ز حکمت ببندد دری / ز رحمت گشاید در دیگری
با کوله ی قرمز گل گلی که برای خریدنش آواره ی کوچه و خیابان شده بودم در پیاده رو تند تند راه میرفتم،انگار مسابقه ی دو میدانی گذاشته بودند ومن هم میخواستم اول بشوم(آره یه روزی تو دو میدانی هم اول میشم)
فکر بهترین دانشگاه های پزشکی تمام وجودم را در بر گرفته بود(آره منم یه دختر پشت کنکوری تیزهوش و پر تلاش، با اراده و پر از پشتکار)
چقدر فکر کردن به این رویا ها شیرین و دلنشین بود(کاش الان سال بعد بود درست همین موقع ها لابد من الان رزیدنت بیمارستانم و بازم با یه تخته شاسی گل گلی دارم تو سالن راه میرم و همه هم منو خانم دکتر صدا میکنن! تازه کلی از درسمو باید تو کانادا بخونم و....)
الان دقیقا از اون روز 10 سال گذشته تخته شاسی قرمز گل گلی زیر دست هایم است در حال نوشتنم اما تمام کلمات پر از احساس و عاطفه و حرف های ناگفته ی تمام آدم ها در نوشته های من است خبری از قرص و شربت و سرم نیست و قلبم مملو از عشق نویسندگی و روحم سر شار از انرژی مثبت ،
درست است که 10 سال از آن ماجرا گذشته و من در دانشکده ی پزشکی درس نخوانده ام ،درست است که 10 سال گذشته است و من لباس سفید پزشکی بر تن ندارم،درست است که 10 سال گذشته است تخته شاسی من این بار حکم دیگری را ایفا میکند،اما چقدر تمام این اتفاقات در برابر نشستن 10 ساله ی من بر روی این ویلچر آهنی کنار پنجره پیش پا افتاده است،
تنها چیزی که من را در این حادثه امیدوار نگه داشته این بوده که شاید من با تخته شاسی و لباس سفید در بیمارستان هرگز به اندازه ی امروز خوشحال نبودم ،حالا که زندگی من جزء داستان زندگی های موفق در نشریه در حال چاپ است ،در میابم که زندگی به آن گونه که من میخواهم جلو نمی رود و تازه میفهمم که چقدر برای خداوندگارم خنده دار بود حرف زدن من از آرزوهای محالم ،
در نهایت از انتشارات این مجله خواهشمندم در آخر داستان زندگی من حک کنند..(باشد تا روزی بیش از این ها بدانیم..بیش از این ها بنویسیم و چیز هایی بخوانیم و بنویسیم که پس از خواندن و نوشتن آن ها این احساس در ما بیدار شود که انسان تر شده ایم.!)