موضوع انشا: من میتوانم...
به نام خدا
یادم می آید ،وقتی برای اولین بار گفتم که من نمی توانم ، آنقدر کوچک بودم که ، همه به من خندیدند وگفتند : معلوم است که نمی توانی !چون تو خیلی کوچک هستی !
یادم می آید از همان وقت بود که دیگر همیشه می گفتم ، که من نمی توانم ...
خوب معلوم است که من نمی توانستم ، وقتی آنقدر این حرف را درون گوش هایت فرو کنند خودت هم خودت را گم می کنی ، میان این همه واژه که بر ترینش برایت می شود من نمی توانم! [enshay.blog.ir]
یادم می آید وقتی بزرگتر شدم ، آنها به من گفتند تو می توانی !،اما حالا دیگر من نمی توانستم !
می بینید این کلمه تمام روزگار آدم را خراب می کند ، تمام آرزو هایش را بهم می ریزد و تمام زندگی اش را نابود! [enshay.blog.ir]
وباز هم به یاد می آورم آن روز بهاری را که مغزم پر شده بود از نمی توانم ها وصدای قدم های نمی توانم آزارم می داد ، از همان وقت بود که به خودم قول دادم که دیگر بتوانم ، قول که چه عرض کنم من از اولش هم می دانستم که می توانستم ، فقط کمی این نمی توانم ها درونم مغرور شده بودند یا به قول پدر بزرگم جا خوش کرده بودند. [enshay.blog.ir]
قفس زندگی من همان نمی توانم ها بود !
حالا من خیلی وقت است که از قفس آزاد شده ام !
من میتوانم ...