موضوع انشا:سر و صدا و درسی از استاد

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا - enshay.blog.irبعد از ظهر است، بعد از ظهری طلایی. شاگردان طبق معمول درس‌های را که پیش استاد خوانده‌اند، با هم تکرار می‌کنند.
اتاق تهِ راهرو که یک درِ خروجی فلزیِ رنگی هم کنارش است، محل درس و تکرار شاگردانِ کلاس چهارم است.
ده تا همکلاسی سال چهارمی که بیشتر دوست هستند تا همکلاسی، کنار هم در دو حلقهٔ پنج نفری درس‌های همان روز را مرور می‌کنند، البته یکی از این حلقه‌های دوستانه امروز، چهار نفری است و از میان این جمع ده نفری دوستانه، یکی بی‌حوصله و خسته در گوشه‌ای از کلاس دراز کشیده و سر بر زمین نهاده است.
سر و صدای تکرار بچه‌ها بلند و زجر آور است، گاهی خنده‌های بلند و صحبت‌های دوستانه به این سر و صداها می‌‌افزاید.
حال فکر کنید آن بدبخت دراز کشیده که من باشم، چه حس و حالی در میان این جمعیت پر هیاهو دارم و به روی خود نمی‌آورم. خوب بگذریم.
کلاس تَه راهروی سال چهارمی ها مثل بقیه اتاق‌ها، پنجره‌ای بزرگ و شیشه‌ای با دو دریچه‌ی گنده به داخل راهرو دارد؛ تا استادان کشیک تکرار و مطالعه شاگردان را زیر نظر داشته باشند و هر از گاهی سری به درس و مشق آنان بزنند.
داخل اتاق یک فرش قرمزِ خط خطی فرش است و در آن هوای گرم تابستانی، یک پنکه سقفی، هوا را کمی خنک می‌کند و دو پنجره‌ای که رو به بیرون است، کار تصفیه هوای اتاق را انجام می‌دهد.
خوب یکی دراز کشیده و بقیه درس و صحبت شان با هم مخلوط است.
در همین گیر و دار، بدون اینکه کسی متوجه شود؛ یکی از داخل راهرو به درون کلاس سال چهارمی‌ها نگاه می‌کند تا ببیند که کِی درس می‌خواند و کِی مجلس را با حرف‌های خود گرم می‌کند.
یک لحظه همه سر و صداها خاموش ‌شد و اتاق را سکوتی مطلق فرا گرفت. من خوشحال از اینکه کمی اتاق آرام شد و می‌توانم بخوابم. نه، خاموشی علتی داشت و همه اول به چهره همدیگر خیره شدند و علت خاموشی سر و صداها را در چهره‌ی هم جست‌و‌جو می‌کردند. بعد نگاهی به پنجره انداختند؛ سکوت اتاق به خاطر کسی بود که از بیرون پنجره‌ی شیشه‌ای دیده می‌شد.
کسی که از پشت شیشه دیده می‌شد؛ شخصی با چهره سفید و منور که زیبای در آن متبلور است، با ریش دراز اما کم پشت خرمای و سبیل کمانی که ساکن آن چهره است، با موهای پر پشت و درازِ روغن زده و به طرف بالا شانه شده که حقا زیبنده‌ هم است، با قامتی میانه و جسمی متناسب و با لباسی آبی کم رنگ و خوش‌تنِ اتو کشیده، از پشت پنجره به بچه‌ها نگاه می‌کرد.
آری!
آن بزرگوار یکی از استادان خوب و جوان مدرسه، استاد کریمی بود.
نفسِ همه در سینه‌ها حبس و منتظر این هسنتد که استاد گرامی چیزی بگوید و به خاطر سر و صدای زیاد، ما را سرزنش کند.
اما استاد مهربان‌مان با خنده‌ی همیشگی روی لبش، چند کلمه مختصر و مفید و به‌ دور از سرزنش گفت و رفت.
غافل از اینکه استاد با این رفتارش درسی به ما آموخت و آن اینکه در مقابل اشتباهات مردم، همیشه سرزنش و سرکوب کردن فایده ندارد و هر رفتار نیکی یک درس زندگی است.
مخصوصا که طرف مقابل شاگرد باشد.

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir