موضوع: میخواهم از زادگاهم بگویم ، جایی که هیچ وقت آسمان در آن تیره نیست
من از آن سوی خلقت آمده ام . از جایی که دروازه های بزرگش ، مجوز ورود هر کسی را به آسانی صادر نمی کنند .
تفاوتی نمی کند ؛ مرد هستیم یا زن ، کودک هستیم یا پیر ، سفید یا سیاه ، کوچک یا بزرگ و زشت یا زیبا روی . در هر روستا ، شهر یا کشوری که به دنیا آمده ایم و اکنون هر کجا زندگی می کنیم ، فرقی ندارد . ما همه اهل یک زادگاهیم جایی که آسمان در آن هیچ وقت تیره نیست ، یا بهتر بگویم :« تیره نبود » .
روزگار همیشه یکنواخت نمی ماند و دائم در تغییر است . این تغییرات و اتفاقات ، گاهی اصلا خوشایند نیستند . زادگاه ما سخاوتمندانه به ما بخشیده شده بود ، ولی ناگهان آسمان تیره و تار شد . آسمان که سیاه شد ، ما را از زادگاهمان ، از شهر خودمان ، از بهشت خودمان بیرون انداختند . دلی شکسته بود که آسمان در غمش میگریست .
من که فکر نمی کنم در برابر بخشش عظیم یک جهان ، یک دنیا ، هفت آسمان و یک بهشت ، نگه داشتن دل این خدا در دستانمان کار سختی باشد . اما این دل آن قدر بزرگ است که با وجود بی مهری ما تنها عکس العملی که از خود نشان داد ، دور کردن ما از زادگاهمان بود ؛ « شاید ما را نبیند و حالش بهتر شود ».
ای کاش انسان از خود می پرسید : « من که همان ابتدا در بهشت بودم ، چه شده که حالا میان این همه انسان باید دنبال راه و زادگاه گمشده ام بگردم ? » مضحک است که حالا باید پس از مرگ جلوی دروازه های جایی که از آن آمده ایم ، بایستیم ؛ شاید که راهمان بازکنند و دوباره به جایگاه ازلی مان بازگردیم .
حیف که کسی از خود نمی پرسد که چه کردیم که این به سرمان آمد . ای کاش همان گونه که پاک و سبکبار، همچون فرشته ای به جهان هستی گام نهادیم ، بی آلایش و زشتی ترک حیات میکردیم ...