موضوع انشا: دوست داشتن
کوچیک تر که بودم همش فک میکردم فقط بزرگترا میتونن کسیو که دوسش دارنو نگه دارن،بعد از اینکه بهترین عروسکم که خیلی دوسش داشتم افتاد توی رودخونه و من رفتنشو نگا کردم همش به این فک میکردم که چجوری میشه کساییو که دوسشون داری سفت بگیری که در نرن؟به فکرم رسید وقتی که عروسک تازه تر خریدم و بهش گفتم که دوسش دارم ازاون تافتای مامان بهش بزنم که تو همون حالت بمونه و جایی نره![enshay.blog.ir]
همش فک میکردم فقط بزرگترا عاشق میشن و بلدن کسیو نگه دارن اخه من یبار به بابابزرگ گفتم که خیلی دوسش دارم و اون به سرفه افتاد و بعدشم پرواز کرد،من که نمیدونم چجوری ولی مامان میگفت رفته پیش خدا همشم فک میکردم واسه این رفت که من بهش گفتم دوسش دارم هرچند مامان بزرگم همیشه میگفت که وقت اجلش رسیده و من هیچوقت منظورشو نفهمیدم!![enshay.blog.ir]
بعد از اون اتفاق دیگه به کسی نگفتم دوست دارم چون میترسیدم از دستش بدم و تا مدتها خودمو سرزنش کنم و مقصر بدونم...بزرگتر که شدم فهمیدم که چقد دنیای بزرگترا عجیب غریبه،این همه پیش هم هستن ولی به هم نمیگن همدیگه رو دوس دارن و تا تقی به توقی میخوره واسه هم گریه و زاری میکنن...من اگه جای اونا بودم به همه میگفتم که دوسشون دارم ولی نمیشه چون من نمیخوام مثل عروسکم بشینم و به رفتنشون زل بزنم..تازه من وقتی فهمیدم عشق چیه که برای اولین بار چشماشو دیدم!چشماش میتونست آدمو وادار به هرکاری کنه بااینکه خیلی دوسش داشتما ولی بهش نگفتم چون فک میکردم مث بابابزرگ قراره پرواز کنه...هربارم که میدیدمش حرکاتشو زیر نظر داشتم مبادا چیزای سنگین بلند کنه، مبادا دستشو بسوزونه، مبادا پاش گیر کنه به لبه ی مبل و هزارتا فکرای بچگونه دیگه که آثارش یه نفس عمیق و خیره شدن به قطره های پشت شیشه س...اون موقه بود که فهمیدم عشق چیه:)
اون موقه بود که فهمیدم بچههام میتونن عاشق شن:)
و اون موقه بود که فهمیدم همیشه جواب دوست دارم رفتن نیست:)