موضوع انشا: خاطرات تلخ از لحظات شیرین
دم دمای صبح بود هوا تاریک روشن بود هنوز نه خواب بودم نه بیدار تو فکر این بودم که اذان شده یا نشده که از جام بر خواستم دیدم یه صدای ملایمی به گوش می رسه متوجه نشدم بابام بود یا مامانم راز و نیاز می کرد برای همه دعا می کرد پیر جون دختر و پسر زن و مرد سالم و مریض مسافرین و حاضرین و غائبین همه وهمه...
منم سریع رفتم وضو گرفتم به نماز ایستادم نمازم که تموم شد شروع کردم به دعا خوندن که یک باره صدای انفجاری شهر را تکون داد نفهمیدم چی شد وقتی به خود اومدم نصف مردم محلمون تو کوچه بودن همه ترسیده بودن همهمه زیادی بود که یه ماشین جلو خونه متوقف شد در ماشین باز وبسته شد یه مرد میانه بالا نه بلند نه کوتاه نه چاق نه لاغر پیاده شد گفت عزیز اقا کیه بابا زبونش گرفته بود جلو عقبی کرد منمن کنان گفت مم ممنم چچیی شده گفت داداشت گفت محله بابا ئینا یه سر بزن ببمب زدن من که اصلا همونجا از هوش رفتم نمی دونم کی منا اورد توخونه اما وقتی سر حال شدم هیچ کس خونه نبود لباس پوشیده نپوشیده خودما به خونه اقاجونم رسوندم نمی دونستم کی مرده کی زنده س کی سالمه کی مجروح اما همین که رسیدم تو کوچه یه عالمه ماشین امبولانس و آتش نشانی دیدم هول برم داشته بود دنبال اعضای خانواده ام می گشتم که علی را دیدم ازش پرسیدم آقا جوتم آقا جونم ...
علی بین خنده و گریه گفت آقا جونت سالمه پس خانواده شششمممااا؟
گفت همه اهل محل سالمند در حالی که کفرم در اومده بود گفت پس چه مرگته گفت زمین فوتبالمون رفت رو هوا من یه نگاهی به سمت حصاری که زمین فوتبالمون بود انداختم حلقه مردم اجازه دیدنش را تمی داد .
این بود شیرین ترین خاطره تلخ من