موضوع انشا: تولد
انسان ها روز متولد شدنشان را هر سال جشن میگیرند و شمع عمرشان را فوت میکنند و خوشحال میشوند ازین که یکسال پیرتر شده اند جالب است نه؟
شاید شما هم با شنیدن کلمه ی تولد یاد یک کیک زیبا، دوستانتان، سالنی زیبا با تزینات و.. بیوفتید
یا شاید هم مثل من اصلا جشن نگیرید چون کسی حتی یادش هم نیست چه برسد که بخواهد به جشن شما بیاید
بله امروز تولد 18 سالگی من است
راستش نه خوشحالم نه ناراحت هیچ فرقی با روز های دیگرم نداشت
صبحی تکراری تا ظهرش در خانه میچرخیدم و بقیه ساعت ها هم همانطور
احساس میکنم وارد دوره جدیدی شده ام دوست دارم اخلاق های بدم را کنار بگذارم و مانند نقطه آغاز جدید به آن نگاه کنم
تولدم را روبروی آیینه به خودم تبریک گفتم چون نه جشنی درکار بود نه کسی یادش بود نه کیک و شمعی بود که ارزو کنم
حس دلتنگی و غریبی ،عجیبی دارم انگاردر دهکده دوری گم شده ام وکسی صدایم را نمیشنود
برای فرار از این حس حال این انشا را نوشتم شاید کس دیگری هم مثل من باشد و احساس تنهایی کند.....
حسین ترابی
یازدهم انسانی
موضوع انشا: تولد
هی مینویسم ولی باز این غرور نمیزاره که ارسال کنم و دستم رو میزارم روی Delete و تک تک حرف هایم را پاک میکنم سطر به سطر و کلمه به کلمه.
یک عالمه حرف توی دلم هست و همینطور یه دنیا تنهایی. تا دو روز دیگه زمانی که ساعت میرسه به 01:00 میخاد بگذره از آخرین باری که شمع هامو فوت کردم با کلی آرزو هایی که تو دلم داشتم، صدای دست اطرافیانم بلند شد .
سالی که گذشت سال فوق العاده ای نبود ،کلی درد داشت اما گذشت .و حالا امسال تنهاتر از هر سال.
تولد یه روز خاص هستش برای من!روزی که همیشه دوستش داشتم و همیشه روز تولدم مثل لحظه تحویل سال پر از حس های ناشناخته ....و زیبا هستش.
باید از ته دل لبخند پررنگی بزنم به همه آدم هایی که اونا آدم خاص زندگی نیستن بلکه اونا دنیای دیگری در این زندگی هستند میشه نام آونارو، دوست رفیق و حتی همراه گذاشت.
باید فراموش کنم دلم بهانه کسانی را می گیرد که دیگه نیستند و جای خالی اونا آزارم میده. همون رفیقایی که دنیام بودند ولی حالا مانند آتشی هستند که تمام وجودم را میسوزونند .باید فراموش کنم که زندگی راه و رسم خودش رو داره و همیشه یک جای کار این زندگی میلنگه.
روز بعد تولدم ،روز لبخند منه زیرا سال جدیدی رو با تمام سختی ها و راحتی ها شروع می کنم.فردا دستامو میزارم توی دستای خدا و آرام زمزمه می کنم از اینکه اجازه دادی این زندگی را با تمام درد ها و شادی ها و دلتنگی هاش تجربه کنم ممنونم .
پیشاپیش تولدت مبارک من.
موضوع: این عمر به ابر نو بهاران ماند
نه ماه گذشت و احساس میکنیم از جای گرم و نرم بیرون آمدیم و فصل اول زندگی ما اغاز شده است۰صدای اذان را میشنویم۰لحضه ی تولد است،لحضه ی شروع زندگی و گذراندن آن در دار مکافات۰میگن توی دنیای پر از دردو مصیبتی،ولی حالا که اومدی پس خوش اومدی۰به هر حال خرد سالی تمام میشودو پا به دوران کودکی میگذاریم۰دورانی که گویا بهترین فصل از عمر انسان است و مطمئن هستم الان اکثر شماآرزو میکنید ای کاش همیشه کودک میماندیم۰بازی۰تفریح۰کودکستان،و غافل از همه ی مشکلات و سختی های دنیا با آرزو های که از نظر قد با برج ایفل برابری میکند،اما این دوران هم باید پایان پذیردوهرانسانی را بدرود گوید۰و نو جوانی،تازه میفهمیم که به قول معروف دنیا دست کیه و چه راه سخت و پر دست اندازی داره این روزگار۰تازه متوجه میشویم که باید مقاوم باشیم چون هیچوقت نمیدونی که روز گار چه چیز تاز ه ایی در آستین دارد؟ و بلوغ و جوانی و ازدواج و مسئولیت و حسرت خوردن۰حسرت گذشته و کودکی و یاد ایام قدیم و بالاخره در ته همه ی اینها آدمها که هر کدام به نوعی سعی در نابودی هم دارند۰یکی با رواج اعتیاد،یکی با کلاه برداری،یکی با جرم و قتل و جنایت و هزار تا مشکل دیگه۰که هیچ وقت حل نمیشودو جوانی و میانسالی هم تمام میشود۰و شروع پیری و شکستگی و باز هم حسرت۰زمانی که نو ه هایت جلوی تو نشسته اند وبه تو میگویند:پدر بزرگ پس ما کی بزرگ میشویم؟وتو که در جواب میگویی :پسرم عاقبت تولدت عجل میدونی؟چرا واسه بزرگ شدن عجله میکنی؟و در نهایت مرگ بعد از این همه زندگی و سوال بی جواب که هدف زندگی من چه بود؟سخته نه؟خوب خیلی سخته،رسمش همینه،میدونم رسمش همینه۰ و در نهایت مایم که با یک متر پارچه سفید تو خاکیم و چند نفر به اطرافمون نماز میخونن۰عمر همین بود(فاصله بین اذان و نماز) محمد فلاح دبیرستان تیز هوشان شهید بهشتی شهسوار