موشوع انشا: بستنی شکلاتی بارانی
هوا بارانی بود اما یک بارانی شیرین!
دست پدربزرگم را گرفتم و دویدم بیرون ؛ قامتش خم شده بود اما هنوز هم خوب می دوید.
خودش میگفت در روزهای نوجوانی دونده خوبی بوده است!
آنقدر دویدیم تا پاهای کوچک من خسته شد و مجبور شدم بایستم ؛ پدر بزرگ خندید و گفت:
خسته شدی خانم کوچک؟
نگاهش کردم ؛ شور و اشتیاق جوانی در آن چشم های سبز-عسلی اش موج می زد.
کوتاه گفتم : نه پدربزرگ جان .
لبخندی زدیم و رد شدیم از توقف مان!
قدم زدن زیر باران همراه پدربزرگ برایم دوست داشتنی ترین لحظات زندگی ام بود!
یهو وایساد و خیره به من گفت :
موافقی یک بستنی با طعم شکلات بارانی بخوریم؟
سری به نشانه موافقت تکان دادم.
در دلم گفتم آری پدر مهربان و خوبم با تو همه چیز در جهت موافق من است ؛ همراه تو غصه تبدیل به قصه میشود ؛ با تو دریای طوفانی آبی آرام میشود و احوال این نوجوان کودک همیشه مثبت است!