موضوع انشا: از زبان گلی که چیده شده است
بنام خداوندی که ابری را می گریاند تا گلی را بخنداند.
هر نفسم را هنوز با امید می کشم اما چه فایده دیگر حتی امید هم ناامیدی رادر امروزم صدا می زند
به زیبایی ام چه گلها و گیاهانی که حسرت نمی خوردند، از رنگ رخم چه دل ها که شاد نمی شدند، ولی حالا دنیای زیبایم با دستانی که لطافت برگ هایم را پس زدند نفسم را برید و کمرم را در این دنیا خم کرد
دیگر بازی نسیم را با برگهایم حس نمیکنم، دیگر نور خورشید رادر قلبم فریاد نمی زنم، از الان دیگر قلبی ندارم که برای باران بتپد، قطرات شبنم دیگر روی تنم نقش دنیا نمی بندد
نقاشی ابرهای اسمان را تیره تر از همیشه میبینم، پرواز پرندگان گویی با سقوط همراه شده، آه! دنیایم برعکس شده
انگار دیگر زندگی به گلهای بی آزاری مثل من هم رحم نمی کند
اکنون دیگر امیدی نیست، گل برگ هایم پژمرده شده و وداع برگهایم در قلب زخم خورده ام حکاکی می شود
نمی دانم چرا با من این کار را کردند ، گناه من در این دنیای خاکی به جز، مشتی خاک، مروارید روشن آسمان، قطرات عشق آبی خداوند چه بود
دلم تنگ می شود برای سکوت شب همان سکوتی که با هم آغوشی موجودات کوچک و بی پناهی که ترسیده بودند از هیاهوی ترسناک بی صدای شب، سپری می شد
دلم تنگ می شود برای زنبور هایی، پروانه هایی، که ارزش برگ های لطیفم را می دانستند
وجودم نت های موسیقی زندگی را میخوانند که بر امواج باد ها سوار می شدند و به قلب پر تب و تابم آرامش می دادند
چشم هایم دیگر فروغی ندارد، گویی آخرین لحظات است دیگر تمام می شود دنیای گل گلی ام
خداحافظی می کنم از آسمان، که فرستاد برایم قطرات زندگی را، از خورشید نورش را که خالصانه نثارم می کرد، از نسیم هایی که همیشه مرا می خنداندند و به بازی می گرفتند برگ هایم را، و از خاک تشکر می کنم، توصیفی ندارم. برایش چشمهایم را باز کردم از وجودش بودم و وجودم را از او دارم، از دوستان جان دارم با وجودشان نقشی نکو از این دنیا در قلبم کشیدند اما با دلی گرفته از انسان هایی می روم که زندگی ام را پژمرده کردند، نفسم را بریدند، قلبم را خفه کردند، سوی چشمانم را گرفتند و مرا از همه جدا کردند.
از پیش خدا برایشان شکایت می کنم، قلبم را خیلی به درد آوردند همان قلبی که در این دنیا می گذارم و می روم چون زندگی ام در این دنیا هر چند کم و دردناک بود اما شادی های زیادی را به من هدیه داد، قلبم یادگاری باشد از یادم
امیدوارم دیگر هیج گلی حس مرا تجربه نکند و از دید الان من به دنیا ننگرد و دوران شیرینی را سپری کند؛
(بهاری کن مرا جانا که من پابند پاییزم
و آهنگ غزل های جوانم گریه می خواهد
چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتی گریه های بی امانم گریه می خواهد)