موضوع انشا: بهشت خیالی
جمعه بود. هوا بسیار سرد و آسمان نه تاریک بود نه روشن!
آن گونه بود که وقتی به آسمان نگاه میکردم دل گیر می شدم.
حوصله ام سررفته بود. کنترل را برداشتم زدم شبکه ی (مستند)
داشت مستند طبیعت را نشان می داد. صحنه ای از طبیعت اروپا را نشان داد که آنقدر زیبا بود که آن هوای سرد و دل گیر اینجا از سرم پرید.! یک دفعه مادرم گفت:((بهشتی که برای ما آرزو است برای مردم آنجا یک خاطره است.)) برنامه که تمام شد تلویزیون را خاموش کردم و در ذهنم یافتم و میخواستم بدانم بهشت از نظر من و در ذهن من چگونه بنا شده است؟.
چشمانم را بستم و درِ بهشت را تصور کردم، نورش تابان و گرم بود.. طوری آنجا را تصور کردم که انگار در آنجا بودم. از درِ بهشت که وارد شدم، پرنده ای سفید رنگ با چشمانی از الماس و نوکی از یاقوت، که در انتهای پرهایش گَرده های طلا بود. و وقتی بال هایش را باز میکرد، آن گَرده ها بر صورتِ من اَفشان می شد، و آن پرنده پرواز کرد و به اُفق رفت ...
با خودم گفتم اگر ما بهشتی شویم، پس هر چیزی که بخواهیم می توانیم در آنجا داشته باشیم، حتی آن پرنده.
پس کجای طبیعت اروپا به زیبایی آن پرنده بود؟
باز هم گردشی در ذهن خود زدم، تا بهشت را بیابم، پس جلو تر رفتم، انگار که چمن ها و گل های ریز آنجا زنده بودند و پاهای مرا نوازش میکردند. فرشته ای دست هایم را گرفت، و وقتی دست هایش را لمس کردم وارد قصری شدم که خودم با ذکر هایی که گفته بودم آن را ساخته بودم. درخشش آن قصر رویایی، مثل خورشید و تار های تابان آن بود ...
و در آن ریسه هایی از طلا به کار رفته شده بود. از آنجا که خارج شدم، رود خانه ای در روبروی من ظاهر شد، که به جای اینکه بر زمین جاری باشد، در هوا بود! و نیلوفر هایی از جنس نقره بر روی آن شناور بودند. همانجا بود که به خودم گفتم : من اگر تا آخر عمر هم به زیبایی های آنجا فکر کنم، تمامی ناپذیر است و آنجایی که تصور کردم، فقط اول در
بهشت بود.
و ما هیچ وقت نباید این جهان که در آن زندگی میکنیم را با جهانی که خداوند به مومنان وعده داده است مقایسه کنیم.
وتنها برای خشنودی خدا زندگی کنیم تا به ما پاداش حق دهد.
و هیچ وقت جهنم را در ذهن خود بنا نکنیم و فقط برای راه بهشت بکوشیم.
پایان