موضوع انشا: باران و تنهایی من
هردو تنها.
باران با صدایی آرام که گاه یک سری به تنهایی میزند،اما تنهایی که هیچ صدایی ندارد!
باران با قدی کشیده و صورتی سپید،اما تنهایی بی هیچ شکلی،همیشه در کنار ماست.
باران که گاهی به ما سری میزند،مارا از اینکه تنهایی دوست همیشگی ماست، با خبر میکند..
شاید باران همقدم همیشگی ما نباشد، اما تنهایی در هرلحظه ودر همه جا با ماست حتی لحظه ای از ما دور نمیشود که دلمان برایش تنگ شود..!
مدت ها بود هوس باران کرده بودم..
به ارزویم رسیدم..
چتر هفت رنگم را برداشتم.گوشی را در جیبم گذاشتم.هدفنم را دور گردنم انداختم و زیپ چکمه ام را بالا کشیدم.
صدای باران مرا به سمت خود میکشید! گویا میدانست قرار است چندساعتی را با من همقدم شود.
تند تند از پله ها پایین میرفتم،باران تندی میبارید.
چترم را باز کردم و از کوچه و خیابان ها میگذشتم.
چتر را دور سرم میچرخاندم...
با ارامی قدم میزدم، باران تندتر شد و قطره های خود را محکم تر بر سر چترم میزد..
صدای رعد و برق، صدایی که از ان ترس دارم..
کافه ای را دیدم! کافه ای کوچک اما با فضایی دلنشین!!!
به کافه وارد شدم ،قهوه ای سفارش دادم.
تنهایی را در یک روز بارانی با یک استکان قهوه با بادی خنک گذراندم.
بخار قهوه ای داغ، باران را برایم دلچسب تر کرده بود!
کمی دورتر از از کافه ایستگاهی را دیدم.
این تنهایی، باران، قهوه، یک عکس سلفی کم داشت که ان راهم گرفتم.
باران ارام تر میبارید اما هوا سردتر میشد.
زیپ پالتو را بالاتر کشیدم و به سمت خانه برگشتم.
دیگر لحظه جدایی من و این دو دوست رسیده بود، باید خداحافظی میکردیم.
تنهاییه من وقت زیادی نداشت، باید به خانه برمیگشتیم
باید این روز را در دفتر خاطراتم ثبت میکردم:)