مثل نویسی ضرب المثل: باد آورده را باد می برد
به ماه خیره شده بود. صفحه سیاه آسمانِ همرنگ دلش را با نگاهش نوازش میکرد. در تاریکی مطلق، همراه با رفیق همیشگی اش، تنهایی، در کوچه ها پرسه میزد. به دنبال کسی میگشت. کسی که ردپای دردناکی بر روی قلبش گذاشت و به سرعت نوری که در نگاهش بود، در خاطره ها محو شد. کوچه ها بلندتر شده بودند و پیمودن آن راه چند متری برای جسم آن پسرک بی روح مانند راه چندین کیلومتری خستگی آور بود. راه میرفت و در خیالات خود غرق بود بی آنکه کسی نجاتش دهد. آری، او در خیالاتش زندگی میکرد...
دو سال و هفت ماه و سه روز از آن روز میگذشت. روزی که در آن خیابان نفرین شده، لبخند خورشیدوار دخترکی، دلش را روشن کرد و یک جفت چشم عسلی، تلخی زندگی اش را شیرین کرد. آه از آن چشمان شیرین دیوانه، که او را به جنون رسانده بود. موسیقی دلنواز صدایش مرهم درد های بی پایان پسرک شد و آغوش گرمش چون مرهمی، زخم های التیام نیافته پسرک را تسکین داد.
کوتاه بود. کوتاه تر از برهم زدن چشم. آن لحظاتی که در کنارش آرامش را خریده بود، زود گذشت. دو ماه همراه روشنی بخش زندگی اش خاطره ساخت و الان دوسال است که همان خاطره ها مانند آهنگی در سرش تکرار میشود و تکرار میشود. دقیقه هایی با او حرف میزد و اکنون ساعت ها صدایش را در همه جا میشنود و میشنود. روز هایی به صورتش خیره میشد ولی الان نیست و این ماه است که انعکاس چهره روشن او را به چشمان منتظر پسرک نشان میدهد.
روزی که رفت...باران میبارید. از آن روز صدای چک چک باران همدم بی کسی هایش شد. روزی که رفت...شهر شلوغ بود. گویا همه شهر برای واقعه ای بزرگ و وحشتناک مراسم عزاداری گرفته بودند. روزی ک رفت...پسرک فقط خودش را سرزنش کرد، برای دلبستن، دلدادگی، دلگرمی و در آخر دلگیری، دلشکستگی و دلتنگی. آه از این دل که درد است و درمان ندارد.
زمان زیادی نگذشته بود. در یکی از روز های بی رحم پاییزی، پسرک همراه با تنهایی اش، بر روی برگ های مرده پا میگذاشتند و سنگ ها را با پا لگد میزدند. پسرک حال، به برگ های پاییزی میمانست. سرد، خشکیده، شکننده، بی روح و مرده. از کنار دکه روزنامه ای میگذشت. چشمش به نوشته ای خورد: "باد آورده را باد میبرد" لبخند غمگینی زد و با خود گفت:
"او فقط باد نبود، او طوفانی بود که بی خبر آمد و خانه دلم را ویران کرد و هرچه احساس و آرامش و زیبایی در وجودم خفته بود، با خود به یغما برد"...
نویسنده: مهسا اشتریان
مثل نویسی ضرب المثل: باد آورده را باد می برد
طوفان شدیدی بود،اب طغیان کرده بود و صدای هیاهوی باد ،اسمان را پر،ابرها خورشید را پوشانده بودند،اسمان خوابیده بود وفضا در تاریکی و سرمای شب گرفتار شده بود.باد انقدر تیز و پرهیاهو بود که حشرات وحیوانات کوچک و ریز رااز زمین بلند می کرد،از میان تمام حشرات جهت حرکت پروانه ای را وارونه کرده بود و او را به سمت جنگل کوچک می برد.باد پروانه را رقصاند و رقصاند تا به تار عنکبوتی افتاد ،تار عنکبوت میان دوسنگ در امان بودو به پروانه می نگریست و او رااز هزاران جهت زیر نظر گرفته بود.طعمه ی روزانه اش جور شده بود.دستانش را به هم مالید و خنده ی مستانه ای سر داد،شال و کلاه کرد و با سختی به سمت طعمه حرکت کرد،پروانه بیچاره حسابی ترسیده بود.
همین که عنکبوت چنگال هایش را بالا اورد تا اورا یک لقمه کند،باد دوباره وزید،این بار انقدر تند و بی رحم بود که پروانه را از چنگ عنکبوت در اوردولانه اش را ویران کرد.پس پروانه ازادو شادشد وعنکبوت مات ومبهوت ماند.دیگر او هم فهمیده بود،که چیزی که بدون رنج به دست اورد به زودی از دست می دهد.
نویسنده: مهلا نیک نژاد
مثل نویسی ضرب المثل: باد آورده را باد می برد
تو آسان رفتی! خیلی اسان انگار برایت هیچ مشکلی نبود این در حالی بود که می گفتن باد آورده را باد می برد؛ اما مگر تورا باد آورده بود؟؟!
تو از آسمان بودی چشمان بلورینت خبر از باران های زیادی می داد؛من تورا راحت بدست آوردم؟؟! نه من برای به دست آوردنت زجر های زیادی کشیدم، مگر زجر بالا تر از این داریم که تو در چشمانم باشی و لبانم عاجز از اوردنت نامت یا صدایت در گوش هایم جاری باشد و چشمانم عاجز از دیدنت ،شاید برای تو اسان بود اما من از زمانیکه ان دوکره ی فضایی چشمانت در مردمک چشمانم پیدا شد چشمانم دارند تقاص می داند هر شب و هر روز و هر ساعت تقاص عاشق شدنت ،اسان امدنت ،اسان رفتنت و اسان سوزاندنت تو باد اورده نبودی اما باد تورا با خود برد و مرا از خود ربود.
نویسنده: فاطمه دلاور
مثل نویسی ضرب المثل: باد آورده را باد می برد
مال و ثروتی که بدون رنج و زحمت به دست آید خود به خود از دست میرود، زیرا سعی و تلاشی در تحصیل آن بکار نرفته تا قدر و قیمت آن بر صاحب مال و مکنت معلوم افتد. مال و ثروت باد آورده چون به دیگری تعلق دارد، همیشه دستخوش باد حوادث است و صاحبش هر آینه از آن طرفی نخواهد بست.
بیهود نیست که در ممالک راقیه و پیشرفته، ثروتمندان واقع بین، فرزندانشان را مجبور میکنند که به هنگام تحصیل علم و دانش، ساعات فراغت را شخصاً کار کنند و به مال و منال پدر خوشدل و دلگرم نباشند. چه فرزندی که در عنفوان جوانی کار کند قطعاً احساس رنج و زحمت میکند و پس از مرگ پدر ثروت موروثی را به دست تطاول و اسراف نمیسپارد.