موضوع: آرزوهای مادرانه
آنروز که ساک به دست در چهارچوب در نگاهم کردی با خود گفتم رفتنش با خودش اما امدنش با خدا.تمامزندگیت و تمام ارزوهایت را در ساک دستیات جاداده بودی وبه خانهی بختتمیرفتی منهم مادربودم ارزوداشتم ارزو هایی از جنس سادگیوتکراربرای هرمادر دیگری ارزو داشتم پسرم پارهی تنم درلباس دامادی ببینم روی سرش نقلبپاشم و کِلبزنم و بگویمبالاخره پسرم اقاشد.ارزو داشتم وقتیپدر میشوی لبخندپدرانهات را ببینم.ارزو داشتم وقتی فرزندت صدایت میزندبابا و تو میگوییجانم را بشنوم.
تو افتخارمن بودیدرهرلحظهی زندگیم امابا انتخابت شدی افتخار محله،شهر،دیار،کشور.باخود گفتم اگررفتودیگر نیامدمیگویم پسرم راه حسین(ع)رابرگزیدواگربرگشتمیگویم حسین(ع)حافظونگهدارپسرم بود.
وقتی برای اولین بار دستت را گرفتم که اولین گامت رابرداری نمیدانستم پسرم قدم هایش درراه حسین(ع) است.تاچشم بهم زدم دست دردست هم مسیرمدرسهات را طی میکردیم انروز ارام درگوشت گفتم مراقب خودت باش،نمیدانستم پسرم قراراست مراقب راهحسین(ع)باشدبزرگترکه شدی وقتی تادم در بدرقهات میکردم میگفتی بعد از مدرسه به مسجد میروم انروزهم نمیدانسم پسرم قرار است دردشتکربلانماز عاشورا بخواند.
روزیکه دیپلمترا گرفته بودی انگار نیمی از دنیا دردستانم بود.توبزرگ شده بودی و چه سریع پسربچهی من بزرگ شده بود.همه چیزخوببودتا اینکه انروز ظهر با برگهی اعزامت به سراغم امدی ازخوشحالی روی پاهایت بند نمیشدییک بارنه ده بار گفتی بلند گفتی:بالاخره اعزام شدم.ومن که از همه جا بی خبربودم با خوشحالی تو خوشحالتر میشدم.اما انروز که فهمیدمپسرم پاره تنم میخواهد به جبهه برودو نمیدانم برمیگردد یانه!.
تمام ارزوهای مادرانهام را دریک ارزو خلاصه کردم تو یار غایب من نشوی...
حالا سالهااز ان روز میگذرد توهنوز نیامدی.پیرشدم نبودی سفیدی موهایم راببینی کمرم خمیدهشد و تونبودی عصای دستم شوی ناخوش احوالشدم و تو نبودی که پرستارم شوی اما فدای سرت تو راه حسین(ع)وراه دفاع از اسلام برا برگزیدی و چه چیزی برتر از این.
صدای زنگ مرا به خود اورد از جا بلندشدم چادر گل دارم را سرکردم و اهسته اهسته به سمت در رفتم دستان پیرم را به سمت قفل در بردم و انرا باز کردم.با چشانم خیره به چشمان مردی بودم که سخت شبیهه چشمان پسرم بود و صورتش پشت ریش هایش پنهان شدهبود.ارام زیر لب گفت:مادر!و من بلند گفتم:جانم پسرم جانم عزیزدلم
وتومرا دراغوش کشیدی ومن ارام زیر لب زمزمه کردم :
دیداریارغایب دانی چه ذوق دارد؟
ابریکه در بیابان برتشنهای ببارد
وتوامده بودی تمام ارزهای مادرانهام امده بوداما، بایک دست.