موضوع انشا: کلبه فقیرانه
هواتاریک است.ازدوردست ها نوری ضعیف دیده می شود و مرا به سوی خود جذب میکند.به آن نور خیره شده ام.کنجکاوی ام به نهایت خود رسیده است.کم کم به طرف آن نور می روم.
کلبه ای کوچک که با چوب درست شده است.با چوبهایی که سالها در برابر مشتهای بادوطوفان مقاومت کرده اند و سقفی که سوراخ است که انگار خسته و تسلیم شده است
سایه درختان مرا می ترسانند. از ترس وارد کلبه می شوم ؛
-سلام کسی اینجا نیست؟
چیزی راکه می بینم باور نمی کنم!.پیر مردی با لباس های کهنه و پاره در گوشه ای نشسته وشمعی که آخرهای عمرش است را درکناردارد.شمعی که کور سویی از روشنایی اش را به در دیوار می بخشد و اندک گر مایش را نثارپیرمردو کلبه ی کهنه و قدیمی اش میکند
ناگهان ابرها شروع به نزاع می کنند قطرات ریز باران از ترس فرارکرده وبه زمین پناه می آورند.باران از لابه لای درودیوار هاو سوراخ سقف به خانه حمله ورمی شوند.
باپیرمرد گفت وگو می کنم.او می گوید:"خوش به حالت که لباس های گرم وشال وکلاه داری"راستش دلم برای او می سوزد.
کمی ازلباس های زمستانی خودم را به اومی دهم.کم کم چشمانم سنگین می شود.می خواهم به خانه برگردم ولی زمین خیس شده و همه جاتاریک است.شب را در کلبه ی پیرمرد می مانم. سوزسرما از سوراخ سقف به داخل خانه می آید.به سختی می توانم بخوابم تا اینکه بالاخره صبح می شود با تابش افتاب روح بخش پاییزی از روزنه شیشه ای به داخل کلبه همه چیز رنگ طلایی به خود میگیرید من نیز به همراه پیرمرد بیدار میشوم
گرمای خورشید صورتم رانوازش می دهد کم کم بساط چای داغ اتشی وصبحانه ناب جنگلی مهیا میشود کنار اتش بودن چه لذتی دارد !
به خانه بازمی گردم.کمی لباس گرم،تخته،میخ چکش برمی دارم.همراه پدرم خانه ی آن پیرمرد راتعمیرمی کنم تا اوهم درآرامش زندگی کندوراحت بخوابد.وهم من با وجدانی اسوده از کمک به یک انسان راحت باشم.