موضوع انشا: برکه خیال
زمین مرده است،خیلی وقت است، آری هنگامی که مرد رویا زندگی ،بوی خاک باران خورده روی انگشتانش بود.
چهره اش را به سردی روزگار سپرد، بارفتنش برگ های لغزیدن، درختان نوای رفتنش را به صدا درآوردن.
نوای تلخ رفتن همه ماراخواب کرده است. دریا واژه غریبی است، حوزن انگیز ، گفتن سخت است اما او حتی به عاشقانش وفا نکرده ، رفته است.
انگار فصل رفتن ورفتن است و همه ما باید از این پله بالا رویم . ماهی با رفتن یارش ترس مبهمی در دلش رخنه کرده است. گناهش چیست ؟ جرم سنگین کار هایی که بوی انسانیت نبرده اند را آن ها میکشند.
اشک وآه واژه هایی آشنا هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه باآن ها همراه است. تنها یک نفر گناهکار نیست، همه ی ما گناهکاریم .
زمین نخواست ببیندکه قلب واحساس نداریم، اگر داشتیم باچه دلی توانستیم باعث خشک شدن دریاچه ها شویم،احساس نداریم چون خشک شدن و ما به روی خودمان نیاوردیم، بی آنکه از مردن ماهی ها خبر داشته باشیم داریم در برکه دروغین روزگار شنا میکنم.
چطور دلتان نشکست ؟ من صدای شکستن قلب و روح دریاچه هارا شنیدم، به همه گفتم اما کسی گوش نکرد ،چنان برکه دروغین روزگار آن هارا در خود غرق کرده بود که حرف هایم را نشنیدن . تا کی شنا در این برکه ؟ خودتان هم نمی دانید .
زمین شکست ،درختان لرزیدن، دریاچه خشک شد ، ماهی همچنان قرمز است اما رنگ پریده ، او تنها کسی بود که فهمید به تابلو پایان راه نزدیک شده، چیزی که ما به قول خودمان انسان هم نفهمیدیم. پس دست از شنا در این برکه دروغین بردارید. به کمک در یاچه ها و زمین بشتابید اگر هنوزقلبی و ذره ای احساس در وجودتان است.