موضوع انشا: توصیف یک قصر باشکوه

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

در عمارت را به آرامی باز کردم نگاهی کلی به حیاط عمارت انداختم

حیاط نبود بلکه یک باغ عظیم بود باغی که دور تا دورش را درختان تک منفرد احاطه کرده بود از پله ها بالا رفتم صدای جا جور بله های باغ نشان دهنده ی عمر طولانی این عمارت بود در سالن را باز کردم پیش از هر چیز پاکیزگی قصر توجهم را جلب کرد

بزرگی عمارت واقعا شگفت زده ام کرده بود
پنج اتاق فقط در یک سالن؟
یک حس غریبی میگفت که به یک به یک اتاق ها نگاه کن

در اولی رو باز کردم با دیدن اتاق برای چند لحظه دهانم باز ماند

سالنی بزرگ که بخش بزرگی از دیوار پر از کمد بود

و تخت طلایی که ب نظر از طلا بود داخلش جای داده شده بود

از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردم آسمان صاف بود بدون هیچ ابری بدون هیچ آفتابی انگار آسمان این عمارت با آسمان دنیا فرق داشت!

از اتاق خارج شدم و در کسری از زمان وارد اتاق دومی شدم بر خلاف اتاق اولی اتاق نسبتا کوچک با تخت صورتی و کمد و میز کوچک به نظر می آمد اتاق مطعلق به یک دختر باشد موقع خارج شدن از اتاق پنجره دری توجهم را جلب کرد به طرف پنجره رفتم فک کنم زیر زمین عمارت باشد؟
ولی چرا اینجا؟[enshay.blog.ir]
در ته باغ دور ؟از چشم ها؟
با حس کنجکاوی از اتاق خارج شدم عمارت غرق سکوت بود اتاق سومی در سفیدی داشت با فکر کردن به اینکه چرا در این اتاق با در دیگر اتاق ها فرق میکند حس کنجکاوی من را برای سرک کشیدن دو چندان میکرد دستگیره در را چرخاندم ولی در باز نشد
قفل بود!چرا فقط این اتاق؟
حس میکردم از داخل اتاق صداهایی می آید صدایی مثل صدای آواز خواندن یک دختر
با دستم به در کوبیدم کسی اینجاست؟
صدا قطع شد!
حس عجیبی مرا سمت زیر زمین این عمارت می‌کشاند

با عجله قدم برداشتم موقع خارج شدن سالن بزرگی توجهم رو جلب کرد سالنی که فقط یک میزه غذاخوری را در خود جای داده بود به نظر می رسید سالن غذا باشد

بی توجه شانه ای بالا انداختم و به طرف زیر زمین رفتم

دستگیره در را چرخاندم باز نشد
اه لعنتی این هم قفل بود![enshay.blog.ir]

با میله ای که کف باغ افتاده بود قفل را شکستم و وارد شدم

نه نه امکان نداشت! این یک زیر زمین نبود

سالن بزرگی که کفش موزاییک های طلایی برق میزد ستون هایی که جنسش از طلا بود

صندوقچه های کوچکو بزرگ در نهایت تابلویی که رویش با پارچه ای پوشیده شده بود توجهم رو جلب کرد پارچه را کنار زدم

با دیدن عکس شگفت زده شدم عکس مردی در کنار زنی که شبه خوده من بود شاید هم دقیقا تصویر من بود

این زن که بود؟
همان زنی که در هر زمان در چشمم ظاهر میشود و فک میکنند من دیوانه ام
اره همان زن بود

شاید این زن وحشت من بود!

نویسنده: Mahsa Af

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir