حکایت نویسی نگارش پایه هشتم

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

صفحه 36:

روزی اقا محمد خان در زمین کشاورزی خود مشغول به کار کردن بود و در حال انجام برداشت محصول بود که بدست اورده بود.
درهمین حال که داشت محصول خود را برداشت میکرد،غبار ناپسندی به سوی او آمد و غبار وارد چشم آقا محمد خان شد.
تقریبا یک کیلومتر پایین تراز زمین کشاورزی که اقا محمدخان داشت،یک دامپزشکی وجودداشت.
این هم چشم درد عجیبی گرفته بود با ناله های بلند میرفتم و میرفت تا به دامپزشکی برسد تا دردچشم خود را درمان کند. خلاصه ی داستان ما آقا محمد خان هم رفت و رفت و رفت تا اینکه به دامپزشکی رسید و گفت:((دکتر،دکتر،کجایی؟بیا که از چشم درد کور شدم زودباش به دادم برس.‌))
دکتر دامپزشک هم گفت:((عزیزمن،من دارویی که بشود تو را درمان کرد ندارم،اینجا دامپزشکی است فقط مخصوص درمان بیماری حیوانات میباشد.))
آقا محمد خان هم گفت:((امکان ندارد،توحتما باید یه کاری برای من کنی تا این درد شدیدچشم من درمان شود.
دکتر دامپزشک گفت:((آقا محمد خان من که گفتم،دارویی برای درمان تو ندارم.))
اقا محمد خان هم به حرف های دکتر دامپزشک گوش نکرد و دامپزشکی را با سروصدای خود شلوغ کرد و دامپزشک هم مجبور شد که قطره ای که مخصوص چشم حیوانات بود به چشم آقا محمد خان وارد کند و آقا محمد خان هم با همین درد شدید از دکتر دامپزشک تشکر کرد و راهی منزل خود شد و به منزل رسید و با اینکه درد داشت بدون هیچ سلام یا ایکنه کسی خانه است به اتاق خود رفت و روی تخت خود خوابید تا اینکه صبح ساعت ۹ بلند شد و هیچ چیز را نمی دید و فریاد زد:((پسرم،پسرم! ابرهیم کجایی؟ بیا، که پدرت کور شد و هیچ چیز را هم نمیبیند،پسرش ابرهیم را هم از خواب بیدار کرد و ابرهیم گفت:((پدر جان؟چی شده که نمیتوانی ببینی؟؟؟))
آقا محمد خان هم داستان را برای ابرهیم پسرش تعریف کرد و گفت من را سریع به دادگاه ببر.
پسر گفت:(( چرااا؟))
پدر هم با عصبانیت گفت:((من ان کاری را که بهت گفتم انجام بده.))
ابراهیم پدرش را به دادگاه برد و به پیش قاضی رفت و گفت:((آقای قاضی بنده شکایت دارم از دامپزشکی که در محله علی اباد است.
آقای قاضی هم گفت:((پدر جان!شکایت خود را اعلام کن تا ماهم کار هایی که باید انجام دهیم را انجام دهیم. ))
پدر جان دوباره داستان را هم برای اقای قاضی تعریف کرد.
آقای قاضی هم گفت:((پدرجان ببخشید هیچ حکمی نمیتوان به این دامپزشک دا‌د،شما اگه عاقل و باهوش بودی به دامپزشک مراجعه نمیکردی پس شما اگر خر نبودید نمی دانستید که وظیفه دامپزشک درمان بیماری حیوانات میباشد.
خلاصه داستان آقا محمد خان هم با پسرش با ناراحتی و کوری خود از دادگاه خارج شدند و به خانه ی خود باز گشتند.
پایان

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir