نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشا موضوع درباره دلتنگی» ثبت شده است

انشا با موضوع دلتنگی

موضوع انشا: دلتنگی

انشا موضوع درباره دلتنگی - انشا - انشا چه بنویسم - انشای آماده - انشاء - انشا نویسی - نوشتن انشا - نگارش - نگارش دهم - نگارش دهم درس دوم

موضوع:دلتنگی

خداوندابه یادم بیاورروزهایی راکه عاشقانه دردیارملکوتی توثانیه شمارلحظه هایم میشدم به ملائکت بگوبرایم ازآن لحظه هابگویندازرویایی ترین لحظات زندگیم ازلحظات ملکوتی ام باتوکه مدتهاست ازآن غافلم.

خدایاچگونه بادل ابری ام برزمین وزمان ببارم وقتی این بغض گلویم راخانه خودکرده است وتادورانی که بی کسم بیرون نمیروداکنون درپهنای بی کسی به خورشیدوماه وستارگان وآسمان مینگرم بلکه آنهاسنگ صبوری بردل غریبم شوندخورشیدباطلوعش سرمای وجودم راگرمابخشدماه بامهتابش شب تارودلگیرم رارویایی کندوستارگان باچشمک زدنشان به من علامت دهندکه درآن اعماق آسمان هوایم رادارندوآسمان بابارانش به حال من بگریدومحبتش رابه من ابرازکندواینگونه اجرام آسمانی درغم من شریک شونداماباران چیزدیگریست باران می آیدوباترانه هایش داستان جدایی از معشوقش،آسمان رامیسرایدوقتی به ترانه های دلگیرباران گوش میدادم بغض داخل گلویم تکان خوردوهمچون ابرهایی که درآسمان به هم میخورندتاباران شوند،حال وهوای گریستن میگرفت وقتی به ترانه های باران گوش میدادم تمام لحظاتی که ازخداخواسته بودم به یادم بیاوردازذهنم عبورمیکردنددلم میخواست باباران درفروریختنش همراه شومبرزمینی که ازجنس خاک است واحساسی نداردباقطراتی ازشبنم به آن دلی پاک ببخشیم بلکه دل گرفته من وبغض آسمان رااحساس کندبلکه دلش به حالم بسوزدوپیراهن سفیدبرفی اش رابرتن کندوضیافت باشکوه زمستان رابه آغوش خودبازگرداندباران آمدوچکیده داستانم رادرترانه های خودخلاصه کردآن شب من وباران باهم گریه میکردیم اوازدل اندوهگینش نسبت به آسمان میگفت که اورابابی وفایی برزمین انداخته وغرورش راله کرده بودومن ازروزگارابری ام میگفتم ازحرفهایی که هیچگاه گفته نشدندوسالهادرسینه ام خفه ماندند...

نوشته: زهرا

_____________________________________

موضوع: دلتنگی

انشا - انشا موضوع درباره دلتنگی - انشا نویسی - انشا چه بنویسم - انشاء - انشای آماده - نوشتن انشا - نگارش - نگارش دهم - نگارش دهم درس دوم

آیا شماهم دلتنگ می شوید؟ چنان که عاشقی از دلتنگی معشوقهٔ خود زندگی خود را تار و تباه ببیند. دلتنگی به حرارت عشق مجنون و عزم فرهاد، به وسعت دل لیلی و قلب شیرین. آری؟؟
با شما هستم که انگار صد سال است تارعنکبوت فقدان عشق ومحبّت در گوشهٔ دلتان جا خوش کرده است!! آیا شما هم دلتنگ میشوید؟آیا شما احساس وعاطفه دارید؟من که فکر نمیکنم.اگر احساس وعاطفه داشتید،این زندان را خودتان برای خودتان غم انگیز تر نمی ساختید.اشک های بی محل چشم هایتان نه از روی محبّت وعاطفه یا حتی عشق است،بلکه بخاطر مؤفق نشدنتان در نقشهٔ غم انگیز ساختن این دنیاست.آیا تا به حال دیده ایدکه زندانیان یک زندان به خود رنج ومشقت وارد کرده واز امکانات حداقلی آنجا استفاده نکرده ویکدیگر را نیز آزارواذیت کنند؟حتماً می گویید این دیوانه ها دیگر کیستند؟این دیوانه ها خود مریض پندار هایی به نام انسانند!!آری!شماها!!شماها که خودتان را برتر از هر مخلوق دیگری می پندارید امّا از همه دیوانه تر وکم عقل ترید.هیچ میدانید دلتنگی چیست!!؟؟نه!!!معلوم است که نمیدانید؟؟
اصلاً چرا از شماها میپرسم؟خُب،من هم از شمایَم وباید قاعدهٔ بازی را رعایت کنم.باید دلتنگی ام را با صحبت با شما دوچندان کنم.امان از دست انسان.....
کسی بی آنکه در را باز کند،بی آنکه نظر مرا بپرسد،درب قلبم را شکسته ووحشیانه از قلبم بیرون زده.انگار که بخواهد اثری از او نماند، غافل از اینکه این کارش تماماً و تماماً اثری ست از یاد نرفتنی. چند روزی ست که قلب بی دروپیکرم هجوم های بی امان سرما را میپذیرد.دیگر کاملاً سرد وبی روح شده. هیچ نور وگرمایی نمی تواند در کالبد مرده ی قلبم اکسیرِ عشق بدمد.کسی بیاید،کسی بیاید وبنایی نو در قلبم بنشاند.با شمایَم ای مردم سنگی!!هرچند،حق دارید امتنا کنید. کسی را چه اشتیاق به ساختن بنایی نو در سرزمینی مرده!! آن هم شما که روزنه ای امید به کمکتان ندارم. در دنیای شما باید آن نازنین دستی که یاری رسان است،مایهٔ پایداری حیات دانست.سرزمین مردهٔ دلم را کسی جز او که ثباتش را وآرامش وروح وجان وعشقش را از دلم گرفت،نمی تواند زنده کند.این احساسِ احمقانه و ناخوشایند،مهمترین و بهترین و عاشقانه ترین احساس زندگی ام است. گویی باید از معشوقه جدا بود تا قدرِ عشق ایشان دانست. در دور بودن از اوست که بیشتر در او غرق میشوی و غرق می شوی و تمامِ وجودت را فرا میگیرد. تمامِ راه های دهلیز قلبم بسته شده و مرا در چارچوبی تنگ و ترش حبس کرده است. گمانم نبود که دهلیزی گیج کننده و متنوع اینچنان خسته کننده باشد. دلتنگی این است که بسیاری از درد های آن را نمیتوان وصف کرد بخصوص برای شما!

نویسنده:امیر حسین جعفری
دبیر:آقای حسینی
دبیرستان امام حسین همدان

  • ۱ نظر
    • انشاء

    نگارش یازدهم درس اول با موضوع دلتنگی

    نگارش یازدهم درس اول

    موضوع: دلتنگی

    انشا دلتنگی

    دلتنگی

    دلتنگی درد عجیبی است که گاه گاهی در لابه لای صفحات زندگی رقم می خورد.

    قدم زنان می‌روم .
    در فکر فرو رفته ام، سر در گریبان و چشمانم فقط پاهایم را می بیند. پا هایی که در لا به لای برگ های زرد وخشکیده با صدای خش خش یکی از صداهای پاییزی آشنا را به تولید می کند.
    هم آوا شدن جیک جیک گنجشکان و صدای رعدوبرق حالم را از آنچه که بود گرفته تر کرد؛سرم را بلند کردم صورتم را مماس کردم با آسمان بالای سرم،
    دلتنگ شدم!
    دلتنگ چیزی که خودمم از وجودش هنوز مطمئن نبودم، مثل مداد مشکی، مداد رنگی که هیچوقت نمی‌شد از آن به عنوان مداد برای نوشتن استفاده کنی؛ با هر صدای رعدوبرقی چشمانم تار تر وتار تر می شود، دریاچه وجودم بخار می شود و مینشیند روی پنجره چشمانم ومن با انگشت آرام بخار و اشک های صورت یخ زده ام را کنار می زنم.
    شاید دلیل این همه دلتنگی هوای پاییز، این تور دلتنگی است که می کشد بر سر آسمان، احساس می کنم پاییز سرگردی است که ابر های سرباز آسمان پادگان را آنقدر ظالمانه تمرین و خدمت های شبانه می‌دهد که همگیشان از درد دلتنگی آغوش مادر به گریه می افتند.
    آنقدر صدای رعدوبرق آسمان زجه میزند بر قلبم وشکار لحظه ای وجودم را ثانیه ای وهمیشگی میکند که دوستدارم لحظه ای آسمان خدا سکوت کند به حال دل تنگم.
    ومن هر گاه یاد می کنم از جمله دلتنگی تنها پاییزی به ذهنم تصویر میکشد که صدای زجه ابر هایش در قلبم فریادی میکشد وتنها سکوتی است که نمایان چهره ام می شود.

    نویسنده: مبینا چراغ سحر
    دبیرستان عصمتیه
    دبیر: خانم قربانی

    نگارش یازدهم - نگارش یازدهم درس اول - نگارش - انشا - انشا چه بنویسم - انشای آماده - انشاء - انشا نویسی

    نگارش یازدهم درس اول

    موضوع: دلتنگی

    نگارش دهم - نگارش دهم درس اول - نگارش - انشا - انشا چه بنویسم - انشا نویسی - انشاء - نوشتن انشا - نمونه انشاء

    دل‌تنگی شبیه بادکنک است. حجمی از خالی و تهی‌وارگی که هیچ چیز دیگری درون آن قرار نمی‌گیرد. نه خشم، نه غم، نه شادی و نه هیچ چیز دیگر. گاهی کم‌باد است و کوچک و گاهی بزرگ، اما همیشه پر از خالی.

    دل‌تنگی رودی‌ست، جاری و سیال و بی‌سروشکل. یا خشک شده و نیست و از بالادست مجرایش را بسته‌اند، یا اگر هست هرچه در مسیر است با خود می‌برد. به هر حاشیه‌ای نفوذ می‌کند. یاخته یاخته‌ی وجودت را می‌گیرد و هر سدّی که بزنی سوراخ می‌کند.

    دل‌تنگی هواست. برای من مثل هواست. همیشه هست. نبودنش بی‌معناست. قلبم و وجودم هیچ‌گاه از بودنش تهی نبوده است.

    دل‌تنگی جزیره است. کیش، قشم شاید، تنب بزرگ یا کوچک. من که ندیده‌ام هیچ‌کدام را. کیش را دیده‌ام فقط. آن حجم خشکی محصور در آب. دل، خشکی‌ست در حصار دل‌تنگی، که آب است؟ یا که دل‌تنگی آن تکه‌ی خشک‌شده‌ی برآمده از دریای دل است؟ کدام در حصار دیگری‌ست؟ نمی‌دانم. من که هیچ‌گاه قلبم از دل‌تنگی تهی نبوده است...
    دل‌تنگی اما نه کیش است پر از خوشی. نه قشم است پر از صمیمیت. نه تنب بزرگ و کوچک است پر از مناقشه. دل‌تنگی اگر جزیره است باید هندورابی باشد. هندورابی کجاست؟ زیباست؟ بزرگ است؟ بکر است؟ من چرا هیچ از هندورابی نمی‌دانم؟ ایران که هیچ‌گاه از هندورابی تهی نبوده است. هرچه هست هندورابی خود خود دل‌تنگی‌ست. حرف به حرفش، آوایش، از من مهجوری‌اش خود دل‌تنگی‌ست.

    دل‌تنگی قفسی‌ست. درش باز است. آب و دان برایت ریخته‌اند. تمیزش کرده‌اند. چه کسانی؟ نمی‌دانم. اما نمی‌روی... نمی‌رود. پرنده نمی‌رود. پرنده، دل است یا دل‌تنگی؟ قفس کدامشان است؟ نمی‌دانم. من هیچ نمی‌دانم. چرا که قلبم هیچ‌گاه از دل‌تنگی تهی نبوده است که بدانم کدام ظرف است و کدام مظروف.

    دل‌تنگی خاکستری‌ست. دیواری خاکستری که رویش پرندگانی سفید کشیده‌ای در حال پرواز از یک سوی دیوار به سوی دیگر. چرا بنفش نیست؟ یا سفید حتی... یا زرد کهربایی؟ نمی‌دانم. تنها چشم باز کرده‌ام و دیده‌ام که دل‌تنگی هست و زیاد می‌شود که کم نمی‌شود و پایانی ندارد و انگار که آغازی هم نداشته است. همیشه هست و همیشه خاکستری‌ست. یک حجم خاکستری خالی، درون قلبت که با هیچ چیز دیگری پر نمی‌شود.

    نویسنده: لیلا حقیقت

  • ۱ نظر
    • انشاء