نگارش یازدهم درس چهارم

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

دوباره به پارک رفته بودم. آن پیر مرد را دیده بودم. دیگر از کنجکاوی داشت ذهنم منفجر می شد. نزدیک یک سال بود که من به این محله آمده بودم و هر روز که به پارک می آمدم اورا می دیدم، که روی سومین نیمکت پارک از بالا نشسته بود به آن تک درخت گیلاس خیره می شد.
دیگر نمی توانستم این کنجکاوی را تحمل کنم، پس قدمی به جلو برداشتم اما باز هم یک قدم به عقب آمدم. کمی در ذهنم جست و جو کردم و با خودم حرف زدم، که اصلا به من چه مربوط است که بروم و از سؤال بپرسم که چه چیز این گونه فکرت را مشغول کرده است اما چیزی دستگیرم نشد. پس این دفعه عزمم را جزم کردم و کامل به جلو رفتم.
به نمیکت رسیدم، دقیقا کنارش اما او به هیچ چیز توجهی نداشت و همچنان به ان درخت گیلاس زل زده بود.
_ببخشید آقا
رویش را به سمتم برگرداند و کمی چهره ام را نگریست
+بله بفرمایید
_ببخشید میشه اینجا کنارتون بشینم اخه هیچ نیمکت خالی اینجا نیست منم یه مقدار خسته شدم.
باز هم کمی نگاهم کرد و سپس مکثی کرد و سرش را به علامت بله تکان داد و به آن طرف تر رفت. به جلو رفتم و سپس گوشه نیمکت نشستم. چهره اش را مدت ها بود که میدیدم پس نیازی به دید زدن صورتش نبود. می خواستم بروم سر اصل مطلب پس گفتم:
_ببخشیدا من یکمی کنجکاوم به خاطر همین می خوام ازتون یه سوال بپرسم. نزدیک به یک ساله که من هر روز صبح میام اینجا و عین همه اون روزا شما رو اینجا میبینم که کاملا سکوت می کنید و به این درخت زل میزنید یه جوری نگاش میکنید آدم فکر میکنه این درخت چی میتونه داشته باشه که یکی اینجوری نگاش کنه.
+الان منظورت اینه که واست توضیح بدم چرا هر روز میام اینجا؟
این را گفت اما هیچ عصبانیتی در صدایش نبود اما رنگ نگاهش تغییر کرد و غم چشمانش بیشتر شدو سرش را پایین انداخت.
+الان که فکر میکنم شاید اگه بعد از سالهابا یکی در و دل کنم راحت تر شم اما بعید میدونم.
دستی در جیب کتش کرد و عکسی را به بیرون آورد. عکس قدیمی بود اما قیافه ها در آن کاملا واضح بود. اولین شخص داخل عکس زن جوان و بسیار زیبایی بودکه دختر کوچکی با موهای خرگوشی بغلش بود و سومین شخص داخل عکس مرد جوان خوش قد و بالا و جذابی بود که درکنار زن جوان ایستاده بود که گمان کنم ان مرد خودش بود. عکس را جلوی چشمانش آورد.
+سی سالا پیش بود. تولد سه سالگیش یادم میاد وقتی به دنیا اومد حس عجیبی داشتم از همون اول عاشقش شده بودم. اسمش رو گذاشتم پریزاد. حالا عزیز من سه سالاش شده بود. اون روز من اورده بودمش پارک دقیقا همینجا می خواستیم با هم یه درخت بکاریم، یه نهال گیلاس. آخه گیلاس خیلی دوست داشت. با اون دستای کوچولوش یه بیلچه رو گرفته بود و داشت خاک رو میکند. تقریبا یه یک ساعتی از کاشتن نهال گذشته بود. من رفتم براش بستنی بخرم مثل ابلها تنهاش گذاشتم دخترم رو دقیقا روی این نیمکت نشونده بودم با دوت بستنی توی دستم برگشتم اما چه فایده دختر کوچولوم نبود غیبش زده بود کل دنیارو گشتم اما نتونست پیداش کنم.

برق اشک را درچشمانش دیدم مرد مغروری که من طی این مدت شناخته بودم می خواست گریه کند حسابی ناراحتش کرده بودم و حالا حرفی برای گفتن نداشتم.
_ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم.
اما او دیگر چیزی نگفت و باز هم به همان تک درخت گیلاس زل زد. من هم دیگر طاقت آنجا ماندن را نداشتم پس راهم را کشیدم و رفتم.
گاهی وقت ها نباید زندگی دیگران را زیاد کاوید و آن را گشت. چون برای بعضی ها نبش خاطرات مانند همان ریختن نمک بر روی زخمی کهنه است.

نویسنده :دریا سعیدی
دبیرستان: آزرم کرمانشاه
دبیر: خانم پرستو رستمی

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

آرام آرام زمان طلوع فرا می رسید. قلبش دیوانه وار به سینه مشت می زد. خورشید، دلبرانه از پشت کوه ها سرکی می کشید. پشت چشمی نازک می‌کرد و دل می برد.

بعد از لحظاتی چند، که انگار چندین سال گذشت، لحظه موعودِ کویر فرا رسید. خورشید طلوع کرد و چهره زیبایش را سخاوتمندانه، به رخ عالمیان کشید.
سر تا پای کویر،همه چشم شده بود.ولی فقط نگاه نبود که روانه معشوق می کرد. عشق بود، عشق!

زمزمه وار گفت:طبقات آسمان را گشته ام؛ صحرای ابدیت را درنوردیده ام؛ اما مخلوقی زیبا تر از تو به چشم ندیده ام!
دریا در همان حوالی نظاره گر کویر و خورشید بود.
خواست که رخ نمایی کند. بادی به موج هایش انداخت و خروشی به آنها داد.
توجه خورشید جلب شد. از دور نگاهی به دریا کرد. در نظر خورشید،دریا زیبا تر از کویر بود.
خورشید،لبخند گرمی به دریا زد.کمی آتش روی گونه هایش ریخت تا گونه های قرمز و برجسته اش، سرخ تر و دلبرانه تر شوند.
خورشید به مقصد دریا حرکت کرد.
کویر غمگین شد. دانه های شن و ماسه از چشم هایش سرازیر شدند.
بین خودمان بماند؛ کویر هم روزی دریا بود.اما به خاطر عشق به خورشید، دوستی او را برگزید و تبدیل به کویر شد.
نور خورشید دریا را کویر کرده بود.اما همان خورشید، به خاطر زیبایی دریا را برگزید.
کویر نزدیک تر رفت. به خورشید و کویر رسید.
از کویر پرسید: چرا خورشید تو را انتخاب کرد؟
دریا گفت: به خاطر اینکه من زیباترم.
کویر گفت: من که به خاطر خورشید از زیبایی‌ام و‌ همه چیزم گذشتم؛هر روز گرمای طاقت فرسای نزدیکی به خورشید را با جان و دلم تحمل کردم و باز عاشقش بودم.
دریا گفت: مشکل تو همین جاست، برای اینکه دیگری را بیشتر از خود دوست داشته‌ای. کویر همان طور که در فکر حرف های دریا بود از آنجا دور شد.
کمی بعد، شعله های خورشید را دید که یک به یک بر سطح دریا خاموش و سرانجام ناپیدا شدند.

نویسنده: هانیه برومند
دبیرستان پروین اعتصامی برازجان
دبیر: معصومه محتشمی

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

روی زمین همچون همیشه بر محور خود در حال چرخش بود.احساس شادابی داشت و همین طور می چرخید و می چرخید.....
ناگهان توجهش به تعدادی انسان جلب شد که بر روی کوه با حیرت به آسمان می نگرند و از شگفتی اینگونه خلقتی در عجب هستند.
زمین به آسمان رو کرد و با چهره ای عصبانی و دلخور گفت:ای آسمان تو چه داری که این انسان ها از دیدنت حیرت می کنند و به منی که تمام کارهایشان را فراهم می سازم بی توجه اند؟!
آسمان به زمین روی کرد و گفت :اینها محو رنگ آبی من هستند.
زمین گفت:من که از تو رنگا رنگترم و دریایی دارم همچون تو آبی...
آسمان گفت :آری مشکل همین جاست که تو یک رنگ نیستی و علاوه بر آن من از تو بالاترم و انسان ها به هرچیز و هرکس که بالاتر است اهمیت میدهند.
زمین همچنان که در فکر بود دید که انسان ها در خانه های روی او پناه گرفته اند....

نویسنده: زهرا فنایی،
دبیرستان صلای دانش،
خراسان رضوی، شهرستان گناباد
دبیر: خانم مریم میرمحرابی