نمونه انشاء با موضوعات مختلف

زنگ انشاء، نوشتن انشا، انشای آماده، موضوع انشا، نمونه انشا

  

تبلیغات

انشا با موضوع ماهی درحوض خالی

موضوع انشا: ماهی درحوض خالی

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

درقدیمی خونمونو کوبیدم و منتظرروی پله اول نشستم، میدونستم پای خانجون دردمیکنه ونمیتونه این حیاط طولانی روبه راحتی سپری کنه اماچیکارکنم که هرروزیادم میرفت کلیدببرم!نگاموروی تبلیغ جدیدچسبونده شده روی درانداختم: تعمیرات ماشین....
نیشخندی زدم وباخودم گفتم: دلشون خوشه هااا!!ماشین کجابود!تواین محله که فقط آقارضاماشین داره که اونم پیکان قراضه ایه واس خودش!دوباره نگاموروی درسوق دادم که این دفعه رنگ زننده نارنجی رنگش وزنگ زدنش دلموزد.هرچقدبه آقاجون میگفتم بیادرخونه رورنگ کنیم گوش نمیکردکه نمیکرد!نمیدونم چقدگذشت وچقدفکروخیال کردم که صدای قدمای آروم وباطمانینه خانجون روشنیدم وبعدشم آغوش گرمش!!!سرموبوسیدوگفت:خسته نباشی مادر!بیاتو،بیاتوکه خیلی جلودرمنتظرگذاشتمت.
خسته بودم اماباهمین بوسه پرمهرش حالم جااومد.
به سمت خونه راه افتادومنم پشت سرش،
نگام به کف موزائیک های حیاط بودوسعی میکردم پام ازموزائیک هابیرون نزنه!ازبچگی این کارومیکردم حتی یادمه چن دفعه ای هم خانجون رواجبارکردم باهم مسابقه بزاریم!
بارسیدنمون به ایوون مقنعموازسرکندم وازهمون فاصله شوتش کردم هرچند خیلی مطمئن نبودم ازاین فاصله درست پرتاب شده باشه!بااین حال بی توجه بهش به سمت حوض فسقل فیروزه ای رنگ وسط حیاط که چن تاماهی قرمزم داشت دویدم وگوشه حوض نشستم،دستاموپرآب کردم و به صورتم پاشیدم.آب حوض خنک بودوهمین بهم لذت میداد.
نگام به ماهی های توی حوض افتاد
تعدادشون زیادبود امامن عاشق ماهی ی قرمزرنگ کوچیک خودم بودم.دورتادورحوض رو انداختم که بعله یافتمش!
طبق معمول گوشه حوض آروم وبی حرکت وایساده بود!نمیدونم چراحس میکردم خیلی تنهاس بااینکه دوروبرش شلوغ بوداماانگاریه ماهی تنهابودتوی یه حوض خالی !بعضی وقتابی هیچ حرفی چندین ساعت روبادیدنش وفکر کردن بهش میگذروندم....
نمیدونم چجوری این چن ساعت میگذشت امااینقدغرق خودم وخودش میشدم که وقتی به خودم میومدم ماه توآسمون بود!
اوایل فکرمیکردم مریضه وهرروزبایه حس بدکنارحوض میرفتم که مبادادیگه نباشه،
نفس نکشه وتنهام بزاره ولی بعدازیه مدت فهمیدم کلن اینجوریه به قول داداش کوچیکم منزوی وشایدم افسردس!!
بااینکه هیچ شباهتی بهش نداشتم اماخودمومثه اون تصورمیکردم:تنهاوآروم توی یه جامعه شلوغ که هیچکس مثه خودم نیست درکم کنه وباهاش حس راحتی کنم جزهمین ماهی تنهاتوی حوض خالی....!
باصدای خانجون که برای ناهارصدام میزدازفکربیرون اومدم وسریع شعرهمیشگی روبرای ماهی کوچیکم خوندم که برم ناهار.
توحوض خونه ی ما
ماهیای رنگارنگ
بالاوپایین میرن
باپولکای قشنگ...

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع توصیف یک شب سرد زمستان

    موضوع انشا: توصیف یک شب سرد زمستان

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    دانه های هشت ضلعی شکل برف ،زمین را یکرنگ از خود پوشانده است.قلب خاک می لرزد؛ درختان سرو و کاج،لباس سفید رنگ پولکی بر تن کرده اند. وبه خود می نازند،گویی خود را ملکه ی زمستان می دانند
    داشتم به افق نگاه میکردم به کوه هاو دوردست های نزدیک کوهستانکه ناگهان برف در آرزوی بلند طراوت جنگل را با فرش سفیدی برای استقبال بهار پهن میکند
    بادی شدیدی می وزد وخود را در میان گیسوان بلند سرو قایم میکند.
    برف ها نرم نرمک از روی گیسوان سرو پایین می آیند و خود را به باد زمستانی می سپارندو در هوا همانند شکوفه های بهاری به رقص در می آیند.
    آقای باد شروع به وزیدن میکند وانگار با خود سوز و سرمایی آورده که نشان میدهد حالا حالا ها اینجا خواهد ماند .باد غرش شدیدی میکشد و برف هارا سرگردان ،در میان کوهساران رها میکند.
    انگار امشب آخرین شب زمستان است. و خانم زمستان بدون هیچ توجهی به حرف پدرشان ،(آقای زندگی آن که بعضی ها از او می نالند). می خواهد در برابر بهار مقاومت کند زمستان از دی میخواهد که قدرتش را به رخ بهار بکشد .و دی هم شروع میکند .هوا آنقدر سرد شده است که ماه لباس ابریشمی که خانم بهار برایش بافته بود را بر تن می کند و ماه هر چه که میگذرد نورش کم و کم تر میشود. تا اینکه کاملا سیاه سیاه میشود.دستانم یخ زده است ولی پاهایم آنقدر سرد شده که از سرمای محبت برف پاهایم گرم ،گرم است.
    دیگر چشمانم خسته شده و میخواهد بخوابد.چشمانم را میبندم ولی با ترس از اینکه اگر فردا بیدار شوم دیگر زمستان نیست .خواب آنقدر امانم نداد که حتی فکر وداع با زمستان و فرزندان عزیزش ؛پسرش دی،گل بانویی چون بهمن و اختر بانویی چون اسفند.تنها چشمانم را بستم به امید فردایی بهاری.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۱۳ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع درخت

    موضوع انشا: درخت

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    مقدمه: درخت غمگین است او مدت هاست که رنگ زندگی را به خود ندیده است حتی یک پرنده هم از این بیابان گذر نمی کند.

    بدنه: اما آمدن یک چیز درخت پیر را خوشحال میکند آری او آمدن نسیم است ، نسیم بهاری پس از یک سال دوباره آمده است و با خود آمدن باران را خبر میدهد ، رودی از دور دست ها به سوی تک درخت پیر جاری میشود، دست و روی دشت شسته میشود و زندگی به پوست های خشکیده درخت پیر باز میگردد.
    پرندگان نوای شادی سر میدهند و مردم دوباره به دل طبیعت باز میگردند شاید همین خوشحالی اندک درخت پیر را سروپا نگه داشته است.
    درخت پیر مردم را به دوران کودکی خود میبرد زیرا بر هر شاخه او زندگی و خاطره ای خوش نهفته است.

    جمع بندی: نگاه های مردم از دشت برداشته نمیشود درخت پیر مانند مادری مهربان در وسط دشت شادمان است، اما یک چیز او را ناراحت میکند چه کسی بعد از این همه شادمانی دشت را خالی از زباله ها می کند.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع انشا: درخت

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    منظره زیبایی است؛دیدن تهران از ارتفاع،جایی که عشاق می آیند و به تماشایش مینشینند.اما بعضی شب ها چراغ ها صحبت میکنند از کوچه های تنگ در شرق و از شهر های بزرگ در غرب ...

    سالهاست این بالا هستم.در بالاترین آلاچیق بام تهران.عاشق ها به پیش من می آیند و سند عشقشان را روی من حک می کنند.اوایل تیزی کلید ها اذیتم می کرد اما الان برایم شیرین است.شیرینی عشق هایی که به امید هم زنده اند،کسانی که شاید نام هایشان در شناسنامه برای هم نیست اما قلب هایشان به نام هم است.
    روزی یکی تنها امد.در چشمانش غم زیادی بود؛از آن پس هر شب آمد .بدون حرف می آمد و بدون حرف می رفت.گاهی احساس میکردم شاید او هم مانند من نمی تواند حرف بزند.اما من دلم به رفیق دیرینه ام باد،که شاخه هایم را میرقصاند خوش بود.
    در عمرم چنین احساس هایی را در یک جفت چشم ندیده بودم.افسوس،درد؛دردی که انگار از اتش جهنم هم بدتر بود...
    سنگینی دردش را بر روی شاخه هایم حس میکردم...
    ٢١ابان بود که با کیک و دختری خردسال آمد.شروع مرد به زمزمه شعری:
    با اولین نگاه ،عاشق شدم...
    با دومین نگاه ،سوختم...
    و با سومین نگاه خاکستر شدم...
    جلو امد و از نیمکت جلوی من بالا امد؛دستش را روی اولین قلبی که حک شده بود ،قرار داد.یادم امد.یادم امد.چگونه فراموش کرده بودم؟رزا و دانیار.سالگرد ازدواجشان بود که دانیار این شعر را برای او خواند و چند دقیقه بعد رزا از حال رفت .هیچوقت نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.اما امروز فهمیدم چه اتفاقی افتاد.اما امروز که شش سال گذشته فهمیدم؛رزا همان شب به دلیل توموری که کشف نشده بود،جان داد...
    امروز دانیار با دختر شش ساله اش امد و قلب را به او نشان می دهد و وقتی او را صدا میکند،قلب من میریزد:

    رزای بابا.....

    نویسنده: پگاه قاسمی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع انشا: درخت

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    وزش باد شدید بود، از شانس بد، من کنار تیرهای برق بودم.یک روز که هوا بارانی،رعد و برق بود من از ترس شاخ،برگهایم را در هم می کشیدم یهو یه رعد و برق یکی از شاخه هایم را سوزاند،شکست.وااااااااااااای عجب دردی داشت،دردی تحمل نکردنی،شاخه ام افتاد روی سیم برق،دیگه نمیدونم چی شد.از دردی که از شاخه شکسته ام داشتم از حال رفتم وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم صبح شده است.دور،برم چقدر شلوغه این آدمها دیگر که هستند؟چه می خواهند؟
    آهان اینها برای درست کردن برق آمده اند از حرفاشون معلومه اشکال از شاخه ی من است.کاش من درخت نبودم،آخر فایده ی من چیست جز خراب کاری،معلوم شد که برق روستا دیشب قطع بوده است و مردم روستا دیشب در تاریکی بوده اند آنها با هم می گفتند اگر برق را الان درست کنیم باز هم این درخت در اثر باد روی سیم برق می افتد و برق دوباره قطع می شود،باید این درخت را از ریشه قطع کنیم.وااااااااااااای می خواهند قطعم کنند.دیدم یک وسیله ی بزرگ که معلوم بود اسمش اره هست آوردند و روی تنه ام زدند،دردی طاقت فرسا بود.با ضربه هایی هایی که به پایان رسیدن عمرم نزدیک می شود ،مرا بالای یک کامیون بزرگ گذاشتند،وارد یک دیوار بزرگی کردند،مرا زمین انداختند.وای چرا این همه درخت را قطع کرده‌اند؟
    می خواهند با این درخت ها چکار کنند؟من را داخل یک دستگاهی که بدنم را قطعه قطعه می کرد گذاشتند.من را تبدیل به یک چیزی که اسمش را نمی دانم کردند،آخر اسم من چیست؟ دوباره مرا سوار یک کامیون کردند،به یک روستای دور افتاده بردند،به یک مدرسه رسیدیم و بچه‌ها گرد من جمع شدند،آنها با دیدن من خیلی خوشحال شدند انگار بهترین چیز دنیا را دیده اند.یکی یکی همه این چیزها که من اسمشان را نمی دانستم پایین می آوردند،و هر کس یکی برای خودش می برد،آخر فهمیدم که اسم من چیست.اسم من نیمکت بود و از آن روز به بعد با آن اسم زندگی می کنم.
    خوشحالم که دل چند بچه را شاد کردم و از نیمکت بودنم خوشحال هستم.این بود زندگی من که از درختی بیچاره تبدیل به یک نیمکت خوشرنگ شده است.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع انشا: درخت

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    یاد شعر کودکانه باز باران افتادم :
    جنگل از باد گریزان =چرخ های زد چو دریا
    دانه های گرد باران =پهن می گشتند هرجا
    ابر زیر درختان =رفته رفته گشت دریا
    بس گوارا بود باران =به چه زیبا بود باران

    زیبایی خیال انگیز این بهشت را نگاه میکردم و نعمت های خدارا سپاس و ستایش میکردم و چه قدر این وارونگی احساس های لطیف آدمی را بر می انگیزد .آنگاه که ما میوه رنگارنگ درختان را میخوریم در اصل اینگونه است که تمام میوه و برگ آن که پایین می رسد درواقع ریشه و اصل آن در آسمان و ثمره اش رو به پایین و به بدن ما میرسد.
    زیر درختی نشسته بودم در کنار برکه ای آب و صدای زیبا و دل نواز پرندگان مرا از این همه زیبایی به اوج سرمستی رسانده بود با نگاه زیبا پسندانه ام به جلوگیری درخت و آب و ابر و آسمان زیبای آن خیره شده و محو تماشا بودم غریق در لذت و شادمانی ،از این همه ارمغان و نظم و زیبایی های خلقت به آب برکه که شاکی بود ،چنان زیبایی آسمان در آن هویدا بود که ذوحیات و پرندگان خوش الهانی که بالای سرم درحال پرواز های عاشقانه و راز نیاز های خود بودند دیده میشد و ابرهای پنبه ای و رنگارنگی که هرکدام سعی میکردند به نحوی خودشان را بیشتر نشان دهند و با درختان و شاخساران خمیده در آب و آویزان به طرف آبها که در آیینه همه چیز معکوس بود و ریشه های گسترده و با عظمت درخت دوباره دیده میشد دیگر خودم را گم کرده بودم و خودم را به دست سرنوشت دادم و به همراه ابرهای خروشان ، ریشه های مجذوبش و آب های جاری از دره ها و کوه ها و زمین های مختلف گذشتیم و دوباره به کنار دخترای تنومند و پهناور رسیدیم ...

    بنویسیم درخت ؛بخوانیم زندگی

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع انشا: درخت

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    صدای عوعوی بآد میآید و شآخه هآیم در هوا رقصآن جلوه میدهد.
    سآل هآست کهـــ میآن دشتی سرسبز و سرتآسر سُکوت،در
    اعمآق خآک رشد کرده و تنهام....
    چهـــ عآشـــقآنه هآیی شنیدم زیر برگ های رنگآرنگ پاییز و چه برفی بود در زمستان تاریک روی شآخه هآی نآزک قدرتمندم...
    چــهـــ دردهآ که از زبآن کبوترهآ نشنیدم و چه رنج هآ که ز پیری نکشیدم...!
    تنم عریآن بود در زمستآن و در پآییز قآب عکسی زیبآ بودم ...!¡
    دست به قلم نیستم امآ ، ذهنم پر از خآطراتی است که اگر بنویسم پآیآنی ندارد...
    چهـــ نبرد هآ که سنگر و سپر جآن بودم و چه زخم هآ که دردش نباشد خآطرآتش هست؛خاطره ها تند تر از ما میدوند و میدوند ، به مآ میرسند و نآگهآنی گرفتآرمآن میکنند...
    نه،این فکر اشتباه است! فقط انسان هآ نیستند که درد و زخم را میفهمند و قدرت درک و حس دارند، خیلی جآهآ همین انسان زخم بر تنم گذاشت...
    روزهایی که عصبانی بود و بر بدنم ترآشید...
    روزهآیی که یآدگآری بر بدنم گذآشت ...
    برای دفاع از خودش نآگهآنی خنجری بر تنه ام کشید‌..
    وقتی خوآست به منآفع دست بزند ،با تبر مرا برید...
    امآ
    من نبآختم و شکوفه زدم !
    رفته رفته خمیده شدم و شآخه هآیم دیگر توآن قبل رآ نداند و شکننده هستند؛عمرم رو به پآیآن است و من شاید قرن هآست به تمآشآی جهآن نشستم ...
    امآ ، جز غرور و طمع و نیرنگ ندیدم، جز جنگ و نبرد ندیدم..پس صلح کجآست؟!!!
    بس نیست این همه ناکآمی ، این همه زخمی؟؟
    تآ کی شمشیر کشیدن روی برآدر ، تآ کی طمع پول و ثروت،چرآ جهآن این را درک نکرد که تنهآ یکبار زنده است و یک بار آرامش رآ تجربه خواهد کرد و تنهآ یکبار امنیت رآ با تمآم وجودش حس کند؟؟؟؟
    در تمآم طول عمرم پنآهی بودم از گرمآ،همدمی برآی تنهآیی و کآغذی برآی نوشتن ، شکوفه و برگ هایی برآی زیبآیی طبیعت ، تکیه گآه دخترک بی پدر و موجی از نگفته هآی بسیاری از انسان هآ.......
    شنیدم درد را ،خوشی را امآ هیچ کس از خدا کلامی نگفت ...
    این بود بشریت و این مخلوقی که من دیدم..!
    بی گنآهی که بآلآی دآر رفت و سربآزی که نآمه های عاشقآنه مینوشت برای روزی که نبود...
    و من هرروز افتاده تر میشدم...
    پنجره رآ رو به حیاتی دوباره بآز کن !حتما من رآ خواهی دید و قول میدهم شکوفه بزنم برایت و در پاییز اجآزه خواهم داد با موسیقی برگ هآ زیر پاهآیت همرآه شوی و با میوه هآی رنگآرنگم روح لطیفت را شآدآب کنی...
    مَن هُویَت پَنجره هآ هَستم
    جَوآنه ، شـــِعر مَن است
    و غُنـــچه
    معنی عِشق میدَهَد

    نویسنده: تلما البرزی

  • ۴ نظر
    • انشاء

    حکایت نویسی نگارش پایه هشتم

    حکایت نویسی نگارش پایه هشتم

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    صفحه 36:

    روزی اقا محمد خان در زمین کشاورزی خود مشغول به کار کردن بود و در حال انجام برداشت محصول بود که بدست اورده بود.
    درهمین حال که داشت محصول خود را برداشت میکرد،غبار ناپسندی به سوی او آمد و غبار وارد چشم آقا محمد خان شد.
    تقریبا یک کیلومتر پایین تراز زمین کشاورزی که اقا محمدخان داشت،یک دامپزشکی وجودداشت.
    این هم چشم درد عجیبی گرفته بود با ناله های بلند میرفتم و میرفت تا به دامپزشکی برسد تا دردچشم خود را درمان کند. خلاصه ی داستان ما آقا محمد خان هم رفت و رفت و رفت تا اینکه به دامپزشکی رسید و گفت:((دکتر،دکتر،کجایی؟بیا که از چشم درد کور شدم زودباش به دادم برس.‌))
    دکتر دامپزشک هم گفت:((عزیزمن،من دارویی که بشود تو را درمان کرد ندارم،اینجا دامپزشکی است فقط مخصوص درمان بیماری حیوانات میباشد.))
    آقا محمد خان هم گفت:((امکان ندارد،توحتما باید یه کاری برای من کنی تا این درد شدیدچشم من درمان شود.
    دکتر دامپزشک گفت:((آقا محمد خان من که گفتم،دارویی برای درمان تو ندارم.))
    اقا محمد خان هم به حرف های دکتر دامپزشک گوش نکرد و دامپزشکی را با سروصدای خود شلوغ کرد و دامپزشک هم مجبور شد که قطره ای که مخصوص چشم حیوانات بود به چشم آقا محمد خان وارد کند و آقا محمد خان هم با همین درد شدید از دکتر دامپزشک تشکر کرد و راهی منزل خود شد و به منزل رسید و با اینکه درد داشت بدون هیچ سلام یا ایکنه کسی خانه است به اتاق خود رفت و روی تخت خود خوابید تا اینکه صبح ساعت ۹ بلند شد و هیچ چیز را نمی دید و فریاد زد:((پسرم،پسرم! ابرهیم کجایی؟ بیا، که پدرت کور شد و هیچ چیز را هم نمیبیند،پسرش ابرهیم را هم از خواب بیدار کرد و ابرهیم گفت:((پدر جان؟چی شده که نمیتوانی ببینی؟؟؟))
    آقا محمد خان هم داستان را برای ابرهیم پسرش تعریف کرد و گفت من را سریع به دادگاه ببر.
    پسر گفت:(( چرااا؟))
    پدر هم با عصبانیت گفت:((من ان کاری را که بهت گفتم انجام بده.))
    ابراهیم پدرش را به دادگاه برد و به پیش قاضی رفت و گفت:((آقای قاضی بنده شکایت دارم از دامپزشکی که در محله علی اباد است.
    آقای قاضی هم گفت:((پدر جان!شکایت خود را اعلام کن تا ماهم کار هایی که باید انجام دهیم را انجام دهیم. ))
    پدر جان دوباره داستان را هم برای اقای قاضی تعریف کرد.
    آقای قاضی هم گفت:((پدرجان ببخشید هیچ حکمی نمیتوان به این دامپزشک دا‌د،شما اگه عاقل و باهوش بودی به دامپزشک مراجعه نمیکردی پس شما اگر خر نبودید نمی دانستید که وظیفه دامپزشک درمان بیماری حیوانات میباشد.
    خلاصه داستان آقا محمد خان هم با پسرش با ناراحتی و کوری خود از دادگاه خارج شدند و به خانه ی خود باز گشتند.
    پایان

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۰ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع جنگل

    موضوع انشا: جنگل

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    صبح و پرتو آفتاب مانند طلای روی امواج ملایم رود خانه می درخشیدامروز بیشتر از همیشه دلم  گرفته بوددرکنار رودخانه یک درخت هفتاد ساله بودمن نشستم سرم را بر تنه درخت تکیه دادم سکوت گرمی مرا فرا گرفت چشمانم رابستم باد مانند نوازش مادر روی گونه هاییم حس کردم صدا ی جاری بودن آب رود خانه مانند این است که با مداد آبی امیخته شده است قطره ها مانند چند دوست با یک دیگر شوخ وشنگ می کردند با قایقی کناره رود خانه رفتم درون اب قایق رود خانه را شکافته بود  به درون آب نگاه کردم خودم را می بینم  موروارید های رنگا رنگ دستم را درون اب کردم همانند پارچهای نرم بود  به کوه ان سوی رود خانه خیره شودم رنگ هایی قهوای آبی ... رنگ شده نفس عمیقی کشیدم  هوا را معطر حس میکردم از بوی خار گل گرفته تا بوی آب و.... من فکر کردم این ها همه از خلقت خداوند است.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    موضوع انشا: توصیف جنگل

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    امروز انشا با موضوع توصیف جنگل اماده کردم که امیدوارم خوشتون بیاد. شما هم انشا خودتون در مورد جنگل را در قسمت دیدگاه ها بنویسید تا دوستان استفاده کنند.

    جنگل برای کیست؟

    جنگل ، هدیه خدایی و نخستین دوست بشر به شمار می‌رود. هیچ یک از پدیده‌های طبیعت به اندازه جنگل در زندگی آدمیان نقش اساسی و سازنده ندارند. انسان آغازین تنها در پناه جنگل توانست به حیات و تولید نسل خود ادامه دهد، او نیازمندیهای روزانه خود را از جنگل بدست می‌آورد. بدین سان احترام به درختان و احساس دوستی نسبت به آنها پدیده‌ای است که منشا بسیار دیرین در پندار انسانها دارد.

    این هدیه خداوند برای حیواناتی ست که به روال طبیعت زندگی می کنند می خورند و خورده می شوند جنگل برای پرنده ی کوچکی ست که می خواهد برای جوجه اش غذا پیدا کند. جنگل برای انسان هایی ست که می خواهند با ورود به طبیعت نعمت های خداوندی را لمس کنند و قدر ان ها را بیش تر بدانند. جنگل برای بوته ها و گل های زیبایی ست که ان را زینت می دهند و منظره ی ان را رویایی تر می کنند. جنگل برای درختان تنومند و بزرگی است که به شکوه و جلال این بهشت زمینی می افزاید. جنگل برای پروانه ی کوچکی است که بر روی گل ها جست و خیز می کند و نمادی کوچک از بزرگی و قدرت خداوند است. جنگل برای جنگل بان شجاعی است که همه ی خطر های ان را می پذیرد و از دل و جان مایه می گذارد تا بتواند از این رحمت خداوندی یعنی جنگل مواظبت و مراقبت کند. جنگل برای همه است و بدون هیچ چشم داشتی جذابیتش را به ما نشان می دهد پس بیایید قدرش را بدانیم.

    ایده برای نوشتن انشا درباره جنگل:

    فواید جنگل

    جنگل هوا را معتدل می‌کند، بر بارندگی می‌افزاید، از آسیب بادهای سخت می‌کاهد، هوای پیرامون خود را پاک و آن را برای تنفس مناسب می‌کند.جنگل از گرمای پیرامون خود می‌کاهد، زیرا اولا درخت برای تبخیر آب خود نیاز به حرارت دارد که آن را از هوای پیرامون خود می‌گیرد، دوم اینکه برگها و شاخه‌های درختان ، خاک جنگل را در برابر تابش مستقیم خورشید پناه می‌دهد و آن را سردتر نگه می‌دارد.

    جنگل از گرمای هوای پیرامون خود می‌کاهد و چون هر چند هوا سردتر شود، کمتر می‌تواند بخار آب را در خود نگه دارد، بنابراین هوای پیرامونجنگل زودتر اشباع می‌شود. جنگل مانند کوهستان مانعی در مقابل ابرها بوجود می‌آورد و باعث افزایش بارندگی می‌شود، بدین ترتیب هرگاه جریان هوایی که در آن بخار آب موجود باشد، در نزدیکی سطح زمین با جنگلی مصادف شود، به ارتفاعات بالاتر صعود می‌کند و سپس بطور ناگهانی منبسط شده، سرد شده و در نتیجه اشباع می‌شود و می‌بارد.

    نابودی جنگل ها

    هر ساله 115000 کیلومتر مربع از جنگلهای بارانی استوایی بهبهانهکشاورزی و دامداری نابود می‌شوند. از سال 1945 بیش ازنصف جنگلهای بارانی استوایی نابود شده است. اگر سرعت فعلی تخریب جنگلها ادامه یابد،خیلی زود فقط تعداد معدودی از نواحی حفاظت شده از جنگلها باقی خواهد ماند و هزاران گونه از گیاهان و حیوانات ، کاملا محو خواهند شد. وقتی درختان جنگلها قطع شده و سوزانده می‌شوند ، مقدار زیادی دی‌اکسید کربندر هوا رها می‌شود. دانشمندان معتقد هستند ، این پدیده باعث زیاد شدنگرمای زمین می‌شود.

    حریق جنگل ها

    آتش سوزی در جنگلها نیز از عوامل مخربی است که قدمتی برابر با زیستاجتماعی انسانها دارد. منتها از نظر میزان خساراتی که به بار می‌آورد در کشورها و مناطق مختلف و نوع جنگلهایی که آتش سوزی رخ می‌دهد متفاوت می‌باشد. حریق در جنگلهای سوزنی برگ به سبب سرعت و قابلیت اشتعال خسارتی را که به ارزش تجاری درختان وارد می‌آورد، به مراتب سنگین‌تر از درختان پهن برگ می‌باشد و جای خوشبختی است که بیشتر جنگلهای ایران از نوع پهن برگ می‌باشد. حریق در صورت وسعت و شدت و تکراردر یک جنگل سبب تغییر ارزش کیفی گونه‌ها می‌شود و به ظهور گونه‌های پست و نامرغوبی می‌انجامد که از نظر تجاری فاقد ارزش می‌باشند.

  • ۵ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع قصه ی تلخ حقیقت

    موضوع انشا: قصه ی تلخ حقیقت

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    گاهی ناخودآگاه دست به قلم می شوی و هر آنجه در کهکشان اندیشه هایت سفر میکند را با جان و دل مینویسی تا شاید کسی در این حوالی تو را بخواند ؛ مینویسی و مینویسی، اما همیشه نوشتن حقایق شیرین نیست گاهی مینویسی و تلخ میکند هر کام نوشتنت را.
    قصه از آنجا شروع شد که آشکار شدی در نظرم ؛ قبل از آن خود را گول می زدم من شجاع نبودم احمق بودن چون فکر می کردم او بر میگردد ، به راستی فکر میکردم او برمیگردد اما برگشتی در کار نبود...
    حقیقت این بود که قلب من سه شنبه شبی در ایستگاه قطار تکه تکه شد ، خرد شد ، شکست و فقط از این سو به آن سو پناه میبرد و سالها پس از آن رفت و آمد ها هیچ توفیری بر دلم نداشت ؛ مثل آن نوشته که میگوید :((قطار میرود ، تو می روی ، همه ی ایستگاه می رود و اما من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام.))
    دیگر نمیشود زندگی کرد . شاید اگر حقیقت تلخ تا ابد کتمان میشد هنوز میماندم و همچنان می ایستادم بر فرازت!
    حقیقت مثل سرطان است . هر چه دیر تر متوجه شوی از وقت جبران و درمانش میگذرد و وقتی میگذرد ریشه میکند و میکشد و می کند و می برد حتی جان روئین ترین ها را.
    این ، قصه ی تلخ حقیقت است . قصه ای که با خیال بافی هایت شروع میشود اما جوری آن طعم خیال بافی هایت را بپز که وقتی حقیقتش را چشیدی حال زندگیت را بهم نزند...!

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

  • ۲ نظر
    • انشاء

    انشا با موضوع ب مثل بابا

    موضوع انشا: ب مثل بابا

    موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

    همیشه وهمه جا شنیده ام که بهشت زیر پای مادر است حال من سوالی از خدا دارم می‌خواهم بدانم بالا تر از بهشت چه دارد؟ آن را برای زیر پای پدرم می خواهم.
    همان پدری که درکودکی از ما می پرسیدند مادرت را بیشتر دوست داری یا پدرت را و ما برای بار اول می گفتیم که هردو رابه یک اندازه دوست داریم و آنگاه که برای بار دوم از ما سوال میشد که کدام یک را کمی بیشتر دوست داری با خجالت می گفتیم که مادرمان را کمی بیشتر دوست داریم ونگاهی به پدر می کردیم پدری که با لبخندی که زیبایی بی همتایی داشت نگاهمان می کرد و چشمانش را بر روی یکدیگر می گذاشت تا حرفمان را تایید کرده باشد.
    پدرتو تپش قلب خانه ای وقتی هر صبح با تلنگر عشق ازخانه بیرون میروی و با کشش عشق دوباره باز میگردی.
    راستش را بخواهی گاهی حتی وقتی باتوکاری ندارم برای دل خودم صدایت می زنم بابا زیرا همین کلمه آنقدر شیرین ودوست داشتنی است که تا ساعت ها تمام ذهن و قلبم راغرق در خوشی وارامش می کند.
    گاهی هم می توان به موهای پدر نگاهی بیندازی تا ببینی برشب موهایش چند زمستان برف نشسته است تا فرزندش به بهار برسد.
    پدرم هرگاه دست در دستانم میگذاری خون گرم ارامش درکوچه رگهایم میدود ودربرابر طوفان های بی رحم زندگی با حمایت های تو ایستادگی می کنم.
    میدانید مادر مثل مدادیست که هرروز تراشیده شدن و کوچک شدنش را میبینیم وحس میکنیم تا وقتی که تمام شود اما پدر مانند خودکاریست که هر چقدر هم باان بنویسی تغییری در ظاهرش احساس نمیکنی چون از درون خالی میشود فقط یک روز باخبر میشوی که دیگر نمینویسد تا این دومروارید با ارزش را داریم قدرشان را بدانیم وبر دستان زحمت کش و مهربانشان بوسه بزنیم.

    دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    • ۵ نظر
      • انشاء

      انشا با موضوع صدا

      موضوع انشا: صدا

      موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

      خدا،صدا را در وجود انسان نهاد.عروسک گِلی را نگریست.خنده ای کرد اما توام با نگرانی.فرشتگان گفتند:"صدای او با صدای دیگر مخلوقاتت گویی فرق دارد!"خدا حرفی نزد.انسان پرسید:"الها!گویا چشمانت از حال دل ناراحتت خبر میدهند.چه شده؟"
      خدا،نگاهی به انسان کرد.گفت:"صدارا آفریدم تا همچون خون قلبت،بگردد و بگردد.تو قلب باشی و صدایت رنگین کننده ی تو.این رنگ را برای تو که زیباترینِ نقاشی های منی،آفریدم.ولی انسان!نگران پیوند تو این رنگ رنگینم."انسان پرسید:"چرا؟!نقاش هم مگر دلواپس پیوند بین نقاشی و رنگهایش میشود؟!"
      خداخندید.گفت:"هر یک از رنگها را با حرفهایی آغشته کردم.جانت را با'نون'که با نان کمی آشنا باشد.خوابت را با 'واو'که در واژه باشد،ولی تو آن را نخوانی.صدایت را با 'صاد' آغشته کردم.بی نقطه و بی ریا.شاید حرف غریبی باشد،به امید آشنا.
      صدا را هرطور میخواهی،بخوان و ببین.صدا باشد یا ندا و حتی صبا.فرقی ندارد.هراسم از این است که مبادا صدا را داد بخوانی.داد خشم،داد نفرت...حواست باشد.صدا در همسایگی من است.صدا و خدا.مراقبش باش."
      انسان پرسید:"چگونه خسروِ زندگی من،طعم صاد را دوست تر دارد؟"خدا،نگاهی به او کرد و گفت:"شیرینِ نفسهای من،چیزی را دارد که از ارض تا عرش همه در آرزوی آنند.'اختیار'من میگویم برایت.اگر اطاعت کنی که احسنت بر شیر و شکر!
      انسان!صدا را هر از گاهی مردن پروانه بخوان.گاهی هم سقوط رود و تجزیه ی نور.گاهی هم رکوع و سجده های دریا به سمت ماه برای اطاعت از خورشید.صدا را مقدس بخوان.چون نام پاکم.چون نام پاکت!"
      انسان خندید.خدا هم.عروسک گلی خدا گفت:"به صاد قسم و به نام پادشاهی ات،به نفسهایت و همسایگی نامت،صدا را نه در قلبم و نه در خیالم،در چشمانم محافظت میکنم و روانه ی زبانم که اول تورا ببیند،بعد خلق تورا.اگر تو اینگونه میخواهی،پس من صد هزار اینگونه را خواهانم."

      دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    • ۱ نظر
      • انشاء

      انشا با موضوع زنگ های بی صدا

      موضوع انشا: زنگ های بی صدا

      موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

      زنگ در لغت، به معنای آوا و یا هر صدایی است که برای مدتی مکررا تکرار می شود و خواهان فهم دریافتی از سوی ماست. اما در واقع، زنگ ها طیف وسیعی از عبارات و اتفاقات را شامل می شوند که هر کدام دنیایی جداگانه دارند و معنا و مفهومی متفاوت...
      چون قلم می رقصد بر صفحه کاغذ،خواستار تمرین نوشتن درباره موضوعیست و آن موضوع،زنگ های بی صداست...
      شاید از خودتان بپرسید،ماهیت یک زنگ این است که بنوازد و صدایی از خود ایجاد کند،اما من زنگ هایی را به رشته تحریر در می آورم که گوش مانده اند و مهر سکوت بر لب آویخته اند.
      همه ما بارها و بارها صدای زنگ مدرسه را شنیده ایم،کودکانی که با شادی و شور وارد حیاط مدرسه شده،سر کلاس ها به نوبت حاضر می شوند و در آخر هم با کوله های عروسکی و رنگارنگشان راه خانه را در پیش می گیرند.
      یک نفر مادرش منتظر است،او می رود. گروهی با اتوبوس به خانه بر می گردند.چندی با دوستان جان جانشان پیاده مسیر را می پیمایند اما در این میان،پسرکی است که آخر از همه،طمانینه وار بیرون می آید.عجله ای برای خروج ندارد،زیرا کسی را در انتظار نمی بیند.
      زنگ مدرسه مکررا نواخته می شود او هم مسیرش را ادامه می دهد،از خیابانهای پر ازدحام گذر می کند و از رودخانه،داروهای مادر را خریداری می کند.شکلاتی که در مدرسه به او داده اند را در کیف نگه داشته است،برای خواهرش می خواهد،خواهری که در خردسالی،قربانی این تقدیر بی رحم شد و بر اثر سرطان خون درگذشت...
      تنها بخاطر چند قران مال این دنیا،کودکیش با غم و رنج ادغام شد و در صبحگاهی دگر هیچگاه چشم هایش را نگشود.
      پسرک قصه من چشمان خیسش را به روی تلخی ها بست و به مانند هر روز،راه بهشت زهرا را در پیش گرفت...
      تا به حال گوشتان زنگ خورده است؟اصلا مگر گوش هم می تواند زنگ بزند؟من پاسخ می دهم،آری...
      زمانی که دخترکی بر اثر بیماری تلف می شود و هیچ کس را ندایی برای یاری نیست،زمانی که یک کارگر ساختمان بر اثر اتفاقی ناگوار،مهمان دائم یک ویلچر می شود و ذره ذره فروپاشی خانواده اش را به نظاره می نشیند و شاید هم زمانی که من این ها را می شنوم،می بینم و می فهمم اما دستی را نمی گیرم،گوش ها هم زنگ می زنند،زنگ هایی بی صدا که شاید شنیده نشوند اما ریشه های احساس و عشق را هدف می گیرند،می سوزانند،می خشکانند و می روند.
      و حال قلمِ تنها،تقلایی برای سمع آوای سکوت خواهد انگار...

      دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

    • ۰ نظر
      • انشاء

      انشا با موضوع بهترین همدم، یعنی مادر

      موضوع انشا: بهترین همدم، یعنی مادر

      موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

      مقدمه:گرچه پدر تاج سر است سلطان غم ها مادر است
      تنه:مادر یعنی دلسوز و بیقرار،مادر یعنی امید درسختی ها،مادر یعنی رایحه ی خوش گلها،مادر یعنی تمام وجود.ای که همه جا هستی وبوی تو آرامش بخش دلهاست.ای که پادشاهان قدرتمند گدای دستان تواند.ای کسی که بهشت بی صبرانه منتظر توست.
      بگو چگونه ستایش جان سوزی هایت رابکنم،بگو چگونه شب هایی راکه درخواب ناز بودم و تو بیدار ماندی را جبران کنم،بگو چگونه دوایی باشم بر دردهای زندگی ات.ای مادرم،بدان تا تو به بهشت نروی به بهشت نمیروم،بدان پس از گذشت سالها،سال مهرت در دلم جای می ماند.
      دوستت دارم،اشک های گوشه چشمت را هنگام موفقیتم دوست دارم،نگاه مادرانه ات را هنگام جدایی ها دوست دارم وتاابد محتاج دستانت هستم،محتاج دستانی که سرم را نوازش میکرد،محتاج دستانی که پارچه خنک بر پیشانیم نهاد.حتی محتاج آن دستانی هستم که سیلی بر صورتم نهاد و راه بد وراست را به من نشان داد.
      ای مادرم،ای کسی که هر چه گویم تلافی جان سوزی هایت نمی شود.ای کسی که آوردن نامت پرافتخارتر از قهرمان شدن درجهان است.بخاطر تمام خوبی هایی که در حقم کردی و من نادیده گرفتم ببخش.بمیرم،نبینم پیری مادر.نفهمیدم کی مادرم،کمر کرده خم، به پای نفهمی من،ندانم که از کی خدا، دوچشمان آغوش او،شده منتظر واسه بودنم.بخاطر ندارم به روزی که مادر،به گرییدنم گریه میکرد،زمانه چه کاری برایم بکرد!که آخر به گرییدنش،خنده آرم.یادم آید که ز مادر طلبیدم که مرا،بغلم کرده ونازم بکند.اینک او چون طلبی کرده که من،بغلش کرده وراهی ببرم.یادم آید نفسش،حافظه جانم بود.دیگر اکنون نفسش رفته وگاهی...نفسی می آید،یادم آید که چو دستش حرم...
      نتیجه:میم مثل مادر،مادر مثل ماه،ماه مثل روشنایی و روشنایی چون چشمانت و چشمانت چون آرزو.هر انسانی بوی خاصی دارد اما گاهی بعضی ها عجیب بوی خدا می دهند مثل مادر

      دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

      موضوع انشا: بهترین همدم،یعنی مادر

      موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

      مقدمه:
      گرچه پدر تاج سر است سلطان غم ها مادر است

      تنه:
      مادر یعنی دلسوز و بیقرار،مادر یعنی امید درسختی ها،مادر یعنی رایحه ی خوش گلها،مادر یعنی تمام وجود.ای که همه جا هستی وبوی تو آرامش بخش دلهاست.ای که پادشاهان قدرتمند گدای دستان تواند.ای کسی که بهشت بی صبرانه منتظر توست.
      بگو چگونه ستایش جان سوزی هایت رابکنم،بگو چگونه شب هایی راکه درخواب ناز بودم و تو بیدار ماندی را جبران کنم،بگو چگونه دوایی باشم بر دردهای زندگی ات.ای مادرم،بدان تا تو به بهشت نروی به بهشت نمیروم،بدان پس از گذشت سالها،سال مهرت در دلم جای می ماند.
      دوستت دارم،اشک های گوشه چشمت را هنگام موفقیتم دوست دارم،نگاه مادرانه ات را هنگام جدایی ها دوست دارم وتاابد محتاج دستانت هستم،محتاج دستانی که سرم را نوازش میکرد،محتاج دستانی که پارچه خنک بر پیشانیم نهاد.حتی محتاج آن دستانی هستم که سیلی بر صورتم نهاد و راه بد وراست را به من نشان داد.
      ای مادرم،ای کسی که هر چه گویم تلافی جان سوزی هایت نمی شود.ای کسی که آوردن نامت پرافتخارتر از قهرمان شدن درجهان است.بخاطر تمام خوبی هایی که در حقم کردی و من نادیده گرفتم ببخش.بمیرم،نبینم پیری مادر.نفهمیدم کی مادرم،کمر کرده خم، به پای نفهمی من،ندانم که از کی خدا، دوچشمان آغوش او،شده منتظر واسه بودنم.بخاطر ندارم به روزی که مادر،به گرییدنم گریه میکرد،زمانه چه کاری برایم بکرد!که آخر به گرییدنش،خنده آرم.یادم آید که ز مادر طلبیدم که مرا،بغلم کرده ونازم بکند.اینک او چون طلبی کرده که من،بغلش کرده وراهی ببرم.یادم آید نفسش،حافظه جانم بود.دیگر اکنون نفسش رفته وگاهی...نفسی می آید،یادم آید که چو دستش حرم...

      نتیجه:
      میم مثل مادر،مادر مثل ماه،ماه مثل روشنایی و روشنایی چون چشمانت و چشمانت چون آرزو.هر انسانی بوی خاصی دارد اما گاهی بعضی ها عجیب بوی خدا می دهند مثل مادر

    • ۵ نظر
      • انشاء